فرهنگ > ادبیات - عنوان متن حاضر نامتعارف آمد تا مخاطب از متعارف نبودن متن آگاه باشد. تلاشی برای دوراسی نوشتن انجام نشده، تنها آنچه بوده را هست کردیم، از لابه لای کلمات دوراس به تصویر او در زندگی میرسیم.
به زندگیِ تصویر گونهاش. این متن از جایی آمده که، آنجاست. درست همان جایی که دوراس مینویسد. نوشته نباید فدای مدح و ذم کسی شود، چه دوراس و چه آن دیگری. نوشتهای که در ادامه میآید به اتکای این مقدمه توجیه نمیشود. ادعای نوعی دیگر بودن هم ندارد، از همین ابتدا. بیکه ادعایی شده باشد به سبک دیگری مینویسم. کلمات را نه در لباس داستان و رمان بلکه در جامه نقد میپوشانیم، و آزادشان میکنیم از این همه سال اسارت که داشتهاند و حالا نویسنده خودش را به نمایش میگذارد و این درست همان جایی است که دوراس از آن میآغازد.
به دیگری جان میدهد، هویت میدهد، تاریخ دارش میکند تا بهای بودنش را پرداخت کرده باشد تا هستش را در زمان تثبیت کرده باشد و این دیگری همان کلمه است. برای نوشتن بهترین بهانه را پیش پای خودش میگذارد به عمد بهانه تراشی میکند تا نوشتن را زندگی کند و زندگی را روایت. برای این نوشته این همه مقدمه، که کم از زیاد ندارد، کافی بود اما لازم هم بود
به دیگری جان میدهد، هویت میدهد، تاریخ دارش میکند تا بهای بودنش را پرداخت کرده باشد تا هستش را در زمان تثبیت کرده باشد و این دیگری همان کلمه است. برای نوشتن بهترین بهانه را پیش پای خودش میگذارد به عمد بهانه تراشی میکند تا نوشتن را زندگی کند و زندگی را روایت. برای این نوشته این همه مقدمه، که کم از زیاد ندارد، کافی بود اما لازم هم بود
آنچه دوراس هست و دیگران نیستند
حرفهایی که میزنیم، کارهایی که میکنیم، روزهایی که میگذرد، هرکدام روایتی داستانی است، و داستان دوراس نوشته میشود تا زندگی او جریان یابد، تا روزهاش بگذرد، تاریخ مدرنیت رمان با این روزها گره خورده است. دوراس مدرن زندگی میکرد و مدرن هم مینوشت. وقتی که خیلیها دلزده از ایسمهای متداول و متنوع آن روزهای تاریخ در پی گونه دیگری از نوشته بودند او نوشتن به سبک خودش را میآغازد. در پی گونه دیگر از نوشتن نیست، گونه دیگر زیست میکند و رکود و رخوت اروپای پیر را - بعد از جنگهای بینالملل - با نوشتههایش روایت میکند، روح میبخشد، نقد میکند، و عصیان میکند تا وضع موجود را به چالش بکشد. در توقفگاه تاریخ نمیایستد.
او از جنگلهای گرمسیری میآید که دور از هرگونه تمدن اروپایی روزها را به شب میرساند و مارگاریت کوچک همینجاست که با مفاهیمی چون عشق، لذت و زنانگی آشنا میشود. دوراس مینویسد تا روایتگری صادق باشد. روایتگر زندگی انسان در تعارض با تمدن، با تکنولوژی، با بیمحابا امروزی شدنها و تعارض با هر چه که بیمقدمه قرار است باشد. دوراس اینها را روایت میکند. از پشت پرده تاریخ میگوید، تاریخی که یکباره میخواهد به وسعت تمام خودش در یک قرن پرواز کند.
پیشرفت میکند. مدرن شود، بعد هم که میبینیم این روزها پست مدرن شود، دیگر تن به ایسمها نمیدهد، برای کسی احترام قائل نیست، از کسی پیروی نمیکند، به همه احترام میگذارد، هر کسی پیامبر خودش میشود، سینما میآید، تصویر انسان را متحرک میکنند، جان میبخشند، روی پرده میچرخانندش، قرن انقلابهای فرهنگی است، هر لحظه باید انتظار ظهور سبکی تازه در ادبیات را داشت، استعمار گریزی رواج مییابد.
گاندی میآید، سودای نفرت از تبعیض نژادی به گوش میرسد، پاریس سرخورده از جنگ به نیویورک اقتدا میکند، پایتخت هنری جهان جا به جا میشود، بعد هم که قرار است دیگر پایتختی نداشته باشیم، هر جا هنر و هنرمند باشد پایتخت هنری جهان همان جاست. دوراس روایتگر تمام این اتفاقات است، روایتگری صادق اما نه منفعل، او بزرگترین منتقد چیزهایی است که روایت میکند. در نایب کنسول استعمار را به چالش میکشد. نه تنها زندگی نایب کنسول رو به جنون دارد، بلکه تمام کسانی که زیر پرچم استعمار روز را به شب میرسانند هم، کاری جز گذران ثانیهها و دقیقههای گرم استوایی ندارند، - سرگذشت خانواده دونادیو هم غیر از این نبوده- تنها امیدشان همان یکی دو ماه شبهای پاریس است و گفتن از این سوی آبها. اینها دیگر به زندگی باز نخواهند گشت.
او از جنگلهای گرمسیری میآید که دور از هرگونه تمدن اروپایی روزها را به شب میرساند و مارگاریت کوچک همینجاست که با مفاهیمی چون عشق، لذت و زنانگی آشنا میشود. دوراس مینویسد تا روایتگری صادق باشد. روایتگر زندگی انسان در تعارض با تمدن، با تکنولوژی، با بیمحابا امروزی شدنها و تعارض با هر چه که بیمقدمه قرار است باشد. دوراس اینها را روایت میکند. از پشت پرده تاریخ میگوید، تاریخی که یکباره میخواهد به وسعت تمام خودش در یک قرن پرواز کند.
پیشرفت میکند. مدرن شود، بعد هم که میبینیم این روزها پست مدرن شود، دیگر تن به ایسمها نمیدهد، برای کسی احترام قائل نیست، از کسی پیروی نمیکند، به همه احترام میگذارد، هر کسی پیامبر خودش میشود، سینما میآید، تصویر انسان را متحرک میکنند، جان میبخشند، روی پرده میچرخانندش، قرن انقلابهای فرهنگی است، هر لحظه باید انتظار ظهور سبکی تازه در ادبیات را داشت، استعمار گریزی رواج مییابد.
گاندی میآید، سودای نفرت از تبعیض نژادی به گوش میرسد، پاریس سرخورده از جنگ به نیویورک اقتدا میکند، پایتخت هنری جهان جا به جا میشود، بعد هم که قرار است دیگر پایتختی نداشته باشیم، هر جا هنر و هنرمند باشد پایتخت هنری جهان همان جاست. دوراس روایتگر تمام این اتفاقات است، روایتگری صادق اما نه منفعل، او بزرگترین منتقد چیزهایی است که روایت میکند. در نایب کنسول استعمار را به چالش میکشد. نه تنها زندگی نایب کنسول رو به جنون دارد، بلکه تمام کسانی که زیر پرچم استعمار روز را به شب میرسانند هم، کاری جز گذران ثانیهها و دقیقههای گرم استوایی ندارند، - سرگذشت خانواده دونادیو هم غیر از این نبوده- تنها امیدشان همان یکی دو ماه شبهای پاریس است و گفتن از این سوی آبها. اینها دیگر به زندگی باز نخواهند گشت.
و این درست همان چیزی است که دوراس در اغلب کارهایش توصیف میکند و منتقد استعمار است، نه تنها به خاطر استعمار شده که پیاده راه میافتد و با بچهای توی شکمش هر روز بیشتر به نسیان نزدیک میشود، - کودکی که توی دستهای مادر جان میدهد و گوشهای از حیاط آرام میگیرد- بلکه برای استعمارگر که قرار است تاجر باشد که نمیشود و یا قرار بوده نایب کنسول باشد که نمیشود و یا قرار بوده که زندگی کند که نمیکند و تنها زنده است. دوراس دقیقا منتقد این نوع از بودن است.
کشورهای اروپایی آنقدر مدرن به ویرانی شهرهایشان پرداختند که ویرانههای المپ و پولیس از پاریس سالمتر بود. نه دوراس قصد شعار داشت و نه کسی میتواند نوشتههای او را شعاری تفسیر کند. اما او چنان توصیف را به آخر میرساند که گویی پا از رئالیسم فراتر میگذارد و این توصیف چنان واضح و دقیق است که حتی وقتی ساخته ذهن خود اوست به واقعیت بیشتر میزند تا به خلق، و درست همین جاست که به ورطه نقد میافتد و مخاطب را به آگاهی میرساند و از منظر همین آگاهی است که میتواند قضاوت کند و به درک درست از واقعیت نائل آید.
کشورهای اروپایی آنقدر مدرن به ویرانی شهرهایشان پرداختند که ویرانههای المپ و پولیس از پاریس سالمتر بود. نه دوراس قصد شعار داشت و نه کسی میتواند نوشتههای او را شعاری تفسیر کند. اما او چنان توصیف را به آخر میرساند که گویی پا از رئالیسم فراتر میگذارد و این توصیف چنان واضح و دقیق است که حتی وقتی ساخته ذهن خود اوست به واقعیت بیشتر میزند تا به خلق، و درست همین جاست که به ورطه نقد میافتد و مخاطب را به آگاهی میرساند و از منظر همین آگاهی است که میتواند قضاوت کند و به درک درست از واقعیت نائل آید.
دوراس به ما نمیگوید که چیزی هست و آن چیز استعمار است و استعمار بد است، او زندگی را روایت میکند. مردی هست که نماینده استعمارگری است و زنی هست که استعمار شده و زندگی چنان جریان دارد که میبینی. قضاوت با شماست. حال آیا این همه که گفته شد بد نیست؟ آنچنان بیپرده و ساده حرفهایش را مینویسد که همین ظاهر ساده کلمات کافی است و نیازی به عمق و مفهوم و سردرگمی در میان نشانهها و دالها نیست.
هر چه هست توی همین کلمات نهفته است. در ابان، سابانا، داوید او دیگر حزبی نیست* منتقد کمونیسم است، معتقد است که عمل به شیوه مانیفستی، بسیار دور از ذهن است، اما باز هم راوی به تعهداتش پایبند است. از آنچه هست مینویسد. یهودی ستیزی را نقد میکند، نه مستقیم، درست طبق اصول خود و با نوشتن از آنچه هست و نوشتن از وضع موجود. او روایتگر روزهای بیخوابی است. از سرگشتگی حرف میزند. از اینکه مگسی روی دیوار جان میدهد و کسی نیست تا در مجلس ختمش شرکت کند. از اینکه این روزهای اروپا زیاده ولنگار است. از نقش زن حرف میزند. و از اینکه خود او زن است.
هر چه هست توی همین کلمات نهفته است. در ابان، سابانا، داوید او دیگر حزبی نیست* منتقد کمونیسم است، معتقد است که عمل به شیوه مانیفستی، بسیار دور از ذهن است، اما باز هم راوی به تعهداتش پایبند است. از آنچه هست مینویسد. یهودی ستیزی را نقد میکند، نه مستقیم، درست طبق اصول خود و با نوشتن از آنچه هست و نوشتن از وضع موجود. او روایتگر روزهای بیخوابی است. از سرگشتگی حرف میزند. از اینکه مگسی روی دیوار جان میدهد و کسی نیست تا در مجلس ختمش شرکت کند. از اینکه این روزهای اروپا زیاده ولنگار است. از نقش زن حرف میزند. و از اینکه خود او زن است.
نویسندهای که زن بود
در اینکه توصیفهای دقیق و جزء به جزء دوراس در داستانهایش زنانه است یا مدرن، خط ممیزی وجود ندارد. نگاه دوراس را در جملاتش میتوان پی گرفت و به زندگی زنانهاش رسید. به راحتی میتوان از پی کارهایش- داستان، فیلمنامه، نمایشنامه، مصاحبه ها- فهمید که این دست خط یک زن است. و درست به همین راحتی میتوان از دریچهای دیگر این دست خط را مردانه دانست. چرا که به همان میزان که دوراس زن است، نویسنده هم هست و بالعکس به همان میزان که نویسنده است زن هم هست. در عاشق او مدعی است که از گذشته خودش حرف میزند و خیلیها به استناد این نوشته تفسیرهای روانشناختی بسیاری از دوراس ارائه کردهاند. اما مرز بین واقعیت و داستان را هیچ گاه مشخص نمیکند.
تصویرهای ثبت شدهاش را از گذشته با آنچه تخیل مینامیم یکی میکند و زن را همان گونه که بوده و همان گونه که او میخواهد میسازد. روایتی بسیار زیرکانه، او وقتی مینویسد، از زوایای بسیاری به روایت نگاه میکند. و هیچ گاه اجازه نمیدهد که مخاطب روی یک خط سیر مستقیم روایت داستان را پیش برد. اینجاست که او دستان شما را میگیرد و از پی خودش در داستان پیش میبرد. در بسیار داستانهایش نگرانیهای زنانه را میتوان مشاهده کرد. راوی در هر مقامی که باشد مضطرب است و دلهره همراه دائمی اوست. در باغ گذر نگرانی را در نگاه هر دو طرف میبینی. زن خسته و مضطرب، از گذشته و آینده است. اما امید را میتوان در حرفهایش دید.
مرد نگرانی را ساده میگیرد، درگیر زندگی نمیشود در سیر زندگی جریان دارد. گاهی برای همصدایی با زن به این جریان دقت میکند و در آن خرد میشود که زمانی هم به روش او- زن- زندگی کرده باشد، در مدراتوکانتابیله این حس زنانه را میتوان در پیاده رویهای بعد از ظهر کنار اسکله زیر نور غروب مشاهده کرد. همین گونه است در شیدایی ل. والری اشتاین. حیف بود که به شیدایی نگاهی نداشته باشیم. در شیدایی او ویرانی و خرابی زن روایت میکند.
«او تجلی گر دنیای زنانه است که در آن سوءظن جای نمیگیرد.»* داستان مرد نیست که آن شب از سالن خارج میشود، داستان دختر است که میماند، شب دار میشود، خراب میشود، ده سال فرار میکند، زندگی میکند، وظایفش را به نظم انجام میدهد، مادر میشود، اما باز هم بازمیگردد به همان شب و به همان سالن و این بار با مردی دیگر. و آن شب را با او قسمت میکند. این حال را از هیچ زنی نمیتوان شنید، زنها توصیف نمیکنند، و به راستی روایت نمیکنند. ترجیح میدهند که در پستوهای تاریک زندگیشان دفن کنند این چیزها را. * زن ده سال مثل تمام زنهای دیگر زندگی میکند بیآنکه از آن نقشهای تاریک و اصلی حرفی زده باشد. تا جایی که راه را باز میبیند و میرود باز هم بدون آنکه حرفی زده باشد. اما این دوراس است که لحظه لحظه احساس زن را برای ما بازگو میکند، او به ما - مخاظب - متعهد است. ریزترین نکتهها را هم شرح میدهد.
در اکثر نوشتههای او زن نقش اول را بازی میکند که اگر اول نباشد در حاشیه نیست، بلکه متن داستان را تشکیل میدهد. باز گردیم به عاشق که اوج این روایتگری است. در مقایسه با دیگر کارهایش به خصوص که اگر قبول کنیم عاشق روایت زندگی خود اوست. درعاشق خرد بینی و آینده نگری دختر را از همان دوران دبیرستان میتوان به راحتی دید. به دام عشق نمیافتد که در عشق ادامه شیدایی را روایت میکند، تصمیمها بسیار منطقی و سرشار از دخترانگی است. دخترانه، پر از شیطنتهای قاطی با کنجکاوی.
تصویرهای ثبت شدهاش را از گذشته با آنچه تخیل مینامیم یکی میکند و زن را همان گونه که بوده و همان گونه که او میخواهد میسازد. روایتی بسیار زیرکانه، او وقتی مینویسد، از زوایای بسیاری به روایت نگاه میکند. و هیچ گاه اجازه نمیدهد که مخاطب روی یک خط سیر مستقیم روایت داستان را پیش برد. اینجاست که او دستان شما را میگیرد و از پی خودش در داستان پیش میبرد. در بسیار داستانهایش نگرانیهای زنانه را میتوان مشاهده کرد. راوی در هر مقامی که باشد مضطرب است و دلهره همراه دائمی اوست. در باغ گذر نگرانی را در نگاه هر دو طرف میبینی. زن خسته و مضطرب، از گذشته و آینده است. اما امید را میتوان در حرفهایش دید.
مرد نگرانی را ساده میگیرد، درگیر زندگی نمیشود در سیر زندگی جریان دارد. گاهی برای همصدایی با زن به این جریان دقت میکند و در آن خرد میشود که زمانی هم به روش او- زن- زندگی کرده باشد، در مدراتوکانتابیله این حس زنانه را میتوان در پیاده رویهای بعد از ظهر کنار اسکله زیر نور غروب مشاهده کرد. همین گونه است در شیدایی ل. والری اشتاین. حیف بود که به شیدایی نگاهی نداشته باشیم. در شیدایی او ویرانی و خرابی زن روایت میکند.
«او تجلی گر دنیای زنانه است که در آن سوءظن جای نمیگیرد.»* داستان مرد نیست که آن شب از سالن خارج میشود، داستان دختر است که میماند، شب دار میشود، خراب میشود، ده سال فرار میکند، زندگی میکند، وظایفش را به نظم انجام میدهد، مادر میشود، اما باز هم بازمیگردد به همان شب و به همان سالن و این بار با مردی دیگر. و آن شب را با او قسمت میکند. این حال را از هیچ زنی نمیتوان شنید، زنها توصیف نمیکنند، و به راستی روایت نمیکنند. ترجیح میدهند که در پستوهای تاریک زندگیشان دفن کنند این چیزها را. * زن ده سال مثل تمام زنهای دیگر زندگی میکند بیآنکه از آن نقشهای تاریک و اصلی حرفی زده باشد. تا جایی که راه را باز میبیند و میرود باز هم بدون آنکه حرفی زده باشد. اما این دوراس است که لحظه لحظه احساس زن را برای ما بازگو میکند، او به ما - مخاظب - متعهد است. ریزترین نکتهها را هم شرح میدهد.
در اکثر نوشتههای او زن نقش اول را بازی میکند که اگر اول نباشد در حاشیه نیست، بلکه متن داستان را تشکیل میدهد. باز گردیم به عاشق که اوج این روایتگری است. در مقایسه با دیگر کارهایش به خصوص که اگر قبول کنیم عاشق روایت زندگی خود اوست. درعاشق خرد بینی و آینده نگری دختر را از همان دوران دبیرستان میتوان به راحتی دید. به دام عشق نمیافتد که در عشق ادامه شیدایی را روایت میکند، تصمیمها بسیار منطقی و سرشار از دخترانگی است. دخترانه، پر از شیطنتهای قاطی با کنجکاوی.
بسیاری چیزها برای او نا شناخته است و جذابیت دارد. در مقابل مرد چینی را میبینیم که از پس آن همه تجربه گرفتار میآید و به سرنوشت پدر دچار میشود. و چه بسیار نشانههای دیگر که در نوشتههای دوراس میتوان یافت از توصیفهای زنانه اما آنچه که دیگر است در دوراس و در اشاره به نگاه نقادانه او به آن روزها، میتوان اشاره کرد به نقد او از بیبند و باری و جایگاه زن در جامعه. «چگونه میشود بدنام بود و معصوم جلوه کرد؟»* باشد که زن در نوشتههای او موجودی است مضطرب و پر است از دلهره، اما مستقل است. روی پای خودش میایستد. هرچه که باشد او با انتخاب خودش به آن سمت میرود اما نقد دوراس به نقش زن در بیبند و باری جامعه چیست و چگونه است؟
برای پاسخ باید به اروپای آن روزها باز گردیم که پشت جبههها چه میشد که سربازان از جنگ باز گشته استراحت میکردند یا تجدید قوا میکردند که به زندگی باز گردند -معضل تمامی جنگها- و یا از سوی دیگر در بین گروههای مقاومت، نقش زنها چه بوده و در پی زن بودنشان چه کارهای بزرگی که نکردهاند و این دومی را شاید نتوان به دوراس هم نسبت نداد. اما در همین زمان است که نگاه ابزار گونه به زن رواج دارد و اغلب زنها هم که زخمی عمیق از جنگ برداشتهاند و بیتابی سامان اقتصادی آزارشان میدهد به ناچار تن به این نگاه میدهند و دوراس هم شاید هم صدا با جریانهای پیشرو فمینیسم اما نه در مسیر آنها به نقد این نگاه میپردازد.
با این تفسیر که روایت زنانه واقعه را بازگو میکند، بیهیچ نفی و نهیای اما میفهماندمان که لطافت زنانه را باید پاس داشت چرا که در غیر این صورت همین زن میتواند دست در دست مرد در شیدایی لول اشتاین سالن رقص را ترک کند یا زنی که همان شب حضور داشته و بعدها لول او را در اتاقک رو به پارک هتل میبیند، پس او میگوید دست گرم زن را بگیریم تا گرما به اتاق خیابان نوفل لوشاتو بازگردد. در اغلب داستانهای دوراس روایت زن، روایت سر درگمی بین انتخابهاست. او نسخه نمیپیچد که چه باید کرد، او حال را شرح میدهد و درمان به عهده دیگران است. برای خودش هم نسخه نمیپیچد. در هیروشیما عشق من زن را بطه را مدیریت میکند - مثل بیشتر داستانهایش - میآید و آن وقت که میخواهد به شهرش بازمیگردد بیآنکه این چند روز را به کسی بگوید و مهم این است که در نوشتههای او اغلب مدیریت رابطه با زنهاست و این همان چیزی است که به زعم من دوراس نقد میکند، که اگر او بخواهد - در عشق - چیزی به نام بیبند و باری پیش نمیآید که غیرت نا بجای برادر را برانگیزد.
*اینها نظرات شخصی نویسنده نیست، تفسیر متن شیدایی لول والری اشتاین است. در نظر یکی نیستیم اما در تفسیر مدعی رسیدن به اصل متن.
و اینکه در حیات مجسم عکس زنی را میبینیم که روی دیوار روبه رو تاب میخورد زنی که از چشمانش میخوانیم: «در حدی نبودم که بروم به جاهایی که مخصوص بانوان بزرگ بود. همیشه یکجور لباس تنم بود. جز آن پیراهن سیاه، آن پیراهن ایام جنگ چیزی نداشتم. جامه همه جاپوش به نحوی شرمسار بودم، مثل خیلی از جوانها از اینکه مبادا زیباتر شوم در کل به علل جوراجور شرمساری بر تمام زندگیام سایه انداخت... مکانها و مجالس عمومی رقص و خیلی چیزها در دوره ما منظورم زنهاست خیلی زود تمام شد.» برای زنهای دوره همه چیز تمام میشود.
ادعا میکند که این نوشتهها روز نوشت نیست، فرار میکند از اینکه نوشتههایش به اعتراف خوانده شود. از چیزهایی حرف میزند که تا به حال نگفته. قضیه هانری را که میگوید، تمام سالهای زندگیاش را دوباره از زاویهای دیگر روایت میکند، کوتاه اما تأثیرگذار. اینجا روی جنسیت تأکید میکند، مدعی زن بودن میشود، شیدایی لول و اشتاین را تفسیر میکند که جور دیگری نمیتوانست باشد، باید هم اتاق لول و اشتاین بوده باشی، با او زندگی کرده باشی تا شیداییاش را بدون سؤال درک کنی.
اصلاً باید زن بوده باشی تا او را بفهمی، هر مقدار هم که دیگری، نقد ساختاری را پیش بگیرد باز هم زن نیست و از روند یخ زدگی چیزی نمیداند. لبخند لول والری اشتاین را تنها دوراس میبیند، نمیتواند برای کسی بازگو کند اما او توانسته ببیند. لول همان تصویری است که توی آینه میبیند. زنان دیگر، شخصیتهای دیگر داستانهای او، همه و همه وجودشان سرشته از گل است. همه این زنها اسباب شوربختی زندگیشاناند، همه شان سخت هراسانند. مگر همین عکس توی قاب نیست که در نوشیدن زیاده روی میکند -دوراس- مگر به کنج اتاق پناه نمیبرد، مگر این همه سال زندگی نکرد به امید روزها و نوشتههایی دیگر. بسیار غریب است که بپذیریم دوراس به غیر از نوشتن امید دیگری به آینده داشته است. وقتی زنهای او را دنبال میکنیم از اعماق خودشان، از تنهاییشان گرفته تا مجلس رقص، نابسامانی و ویرانی را به وضوح میبینیم. به خصوص که دوراس زنانه مینویسد و شرح توصیفش چنان جاندار است که پایان داستان را با سرگشتگی و کرختی زن میپذیریم.
اصلاً باید زن بوده باشی تا او را بفهمی، هر مقدار هم که دیگری، نقد ساختاری را پیش بگیرد باز هم زن نیست و از روند یخ زدگی چیزی نمیداند. لبخند لول والری اشتاین را تنها دوراس میبیند، نمیتواند برای کسی بازگو کند اما او توانسته ببیند. لول همان تصویری است که توی آینه میبیند. زنان دیگر، شخصیتهای دیگر داستانهای او، همه و همه وجودشان سرشته از گل است. همه این زنها اسباب شوربختی زندگیشاناند، همه شان سخت هراسانند. مگر همین عکس توی قاب نیست که در نوشیدن زیاده روی میکند -دوراس- مگر به کنج اتاق پناه نمیبرد، مگر این همه سال زندگی نکرد به امید روزها و نوشتههایی دیگر. بسیار غریب است که بپذیریم دوراس به غیر از نوشتن امید دیگری به آینده داشته است. وقتی زنهای او را دنبال میکنیم از اعماق خودشان، از تنهاییشان گرفته تا مجلس رقص، نابسامانی و ویرانی را به وضوح میبینیم. به خصوص که دوراس زنانه مینویسد و شرح توصیفش چنان جاندار است که پایان داستان را با سرگشتگی و کرختی زن میپذیریم.
در حیات مجسم از مردها هم که میخواهد حرف بزنند، به درک میل یا سرد مزاجی زنها میرسد و خیال رابطه بین زن و مرد را شرح میدهد و شاید میتوان گفت او زندگی را بدون زن تصور نمیکند. «نویسندهای که با زنها آشنایی نداشته باشد و هیچ وقت زنی را لمس نکرده باشد یا احتمالا کتاب هیچ زنی را نخوانده باشد و با این حال گمان کند که حرفهای در پی داشته است، سخت در اشتباه است» دوراس موقعیت زن را در این نوشته شرح میدهد، نمیتوان فهمید که زنها چه باید بکنند یا چه نکردهاند و یا مردها چه نکنند بهتر میشود. به هر حال فارغ از تمام حرفها و ادعاهایی که او در مورد مردها دارد، باید به یک جمله او اشاره کرد که خلاصهای است از تمام آنچه گفت: دوست داشتن مردها مهر بسیار میطلبد، بدون مهر نمیشود دوستشان داشت نمیشود حتی تحملشان کرد.
درباره نوشتن خیلی گفتهام ولی هنوز به آن پی نبردهام*
با نگاه دوراس به نوشتن و از منظر نگاه او به جایی از نوشتن خواهیم رسیدکه هیچ مرزی بین کلمات مکتوب و زندگی یافت نمیشود. از خانواده تایزان تا بحر مکتوب میتوان زیست او را پی گرفت، نویسنده قلم را برمیدارد و عصیان کودکی را با نگاه به آینده و هدفی مشخص پشت سر میگذارد، از همان ابتدا میدانست که زندگیاش را مینوشته راه دیگری برای زندگی نمییابد. خیلی جاها از نوشتن میماند. جایی که او سکوت میکند شخصیتهای دیگر داستان به حرف میآیند.
حرکت راوی به سمت تک گویی او را مجبور نمیکند در یک روایت داستانی ساده توقف کند، اغلب اوقات تنها شخصیتهای دیگر را همراهی میکند، به صداها آهنگ میدهد، گویی مدیر ارکستری بوده باشی که صداها را به وقت و ناوقت قطع میکنی و از این شروع و پایانها آهنگی را میسازی که هر شنوندهای را مسحور خود میسازد. از هیچ قاعدهای پیروی نمیکند. در دستگاه خودش میماند. ساختار خودش را دارد، متنش هویت یافته است. «مجبورم همراهش بروم- مکث بود- وگرنه پلیس دستگیرم میکند.» او مجبور به نوشتن است اما مجبور به چگونه نوشتن نیست، به دستور زبان و ساختار داستان هیچ تعهدی ندارد در عین حال نمیتوان نوشتههای او را فارغ از هر ساختاری تصور کرد.
او در گذر است، از باغ گذر میگذرد تا با پایبندی به اصولی که در شکل دیگری ظهور میکنند، مکان امن خود را بیابد. مکان امن او نوشتن است. گذار او از نوشتههای مرسوم به قیمت حذف مرزها نیست، تنها این مرزها را کمی انطرفتر میکشد. عرصه نوشتن را فراختر میکند. به افراد مجال صحبت میدهد، اما راوی را از داستان خارج نمیکند. راوی در سایه است، پشت تمام صداها سایه راوی سنگین است. نقش راوی بین همه تقسیم میشود، هرکس علاوه بر خودش راوی هم هست و این یعنی رمان دوراس.
دوراس در همه تنهاییای که مینویسد حاضر است، او آنسوی دیوار نیست، این سوی دیوار میتوانی چهره نویسنده را ببینی، نویسندهای که بزرگ است، زن است، عاشق است، فیلمنامه نویس است، نمایشنامه نویس است و در نهایت دوراس است. دوراس با زمانه راه میآید، چیزهای بسیاری را لمس میکند، تئاتر را میفهمد، به سینما راه مییابد، و هر روز با مخاطبانش ملاقات میکند و تمام این کارها و نوشتهها را میتوان طی یک تور یکماهه یا چند ساله یا حتی یک تور به طول عمر، هم دید و هم خواند. اما توقف در هیچ متنی جایز نیست. دوراس را میخوانیم اما نباید بگذاریم در پستوها خاک بخورد، کسی که نوشتههای دوراس را از نگاه خود او مطالعه کند، نمیتواند هر از گاهی به او بازگشتی نداشته باشد. این حرفها برای تبلیغ نویسندهای نبود که سالهاست تجربه مردن را شروع کرده، بلکه تجلیل از دورهای است که این نویسنده یکی از بزرگان آن دوره است.
حرکت راوی به سمت تک گویی او را مجبور نمیکند در یک روایت داستانی ساده توقف کند، اغلب اوقات تنها شخصیتهای دیگر را همراهی میکند، به صداها آهنگ میدهد، گویی مدیر ارکستری بوده باشی که صداها را به وقت و ناوقت قطع میکنی و از این شروع و پایانها آهنگی را میسازی که هر شنوندهای را مسحور خود میسازد. از هیچ قاعدهای پیروی نمیکند. در دستگاه خودش میماند. ساختار خودش را دارد، متنش هویت یافته است. «مجبورم همراهش بروم- مکث بود- وگرنه پلیس دستگیرم میکند.» او مجبور به نوشتن است اما مجبور به چگونه نوشتن نیست، به دستور زبان و ساختار داستان هیچ تعهدی ندارد در عین حال نمیتوان نوشتههای او را فارغ از هر ساختاری تصور کرد.
او در گذر است، از باغ گذر میگذرد تا با پایبندی به اصولی که در شکل دیگری ظهور میکنند، مکان امن خود را بیابد. مکان امن او نوشتن است. گذار او از نوشتههای مرسوم به قیمت حذف مرزها نیست، تنها این مرزها را کمی انطرفتر میکشد. عرصه نوشتن را فراختر میکند. به افراد مجال صحبت میدهد، اما راوی را از داستان خارج نمیکند. راوی در سایه است، پشت تمام صداها سایه راوی سنگین است. نقش راوی بین همه تقسیم میشود، هرکس علاوه بر خودش راوی هم هست و این یعنی رمان دوراس.
دوراس در همه تنهاییای که مینویسد حاضر است، او آنسوی دیوار نیست، این سوی دیوار میتوانی چهره نویسنده را ببینی، نویسندهای که بزرگ است، زن است، عاشق است، فیلمنامه نویس است، نمایشنامه نویس است و در نهایت دوراس است. دوراس با زمانه راه میآید، چیزهای بسیاری را لمس میکند، تئاتر را میفهمد، به سینما راه مییابد، و هر روز با مخاطبانش ملاقات میکند و تمام این کارها و نوشتهها را میتوان طی یک تور یکماهه یا چند ساله یا حتی یک تور به طول عمر، هم دید و هم خواند. اما توقف در هیچ متنی جایز نیست. دوراس را میخوانیم اما نباید بگذاریم در پستوها خاک بخورد، کسی که نوشتههای دوراس را از نگاه خود او مطالعه کند، نمیتواند هر از گاهی به او بازگشتی نداشته باشد. این حرفها برای تبلیغ نویسندهای نبود که سالهاست تجربه مردن را شروع کرده، بلکه تجلیل از دورهای است که این نویسنده یکی از بزرگان آن دوره است.
« سرگذشت من و شما وجود خارجی ندارد، و بازی با کلماتی بیش نیست. باید گفت، رمان زندگی من و شما وجود دارد، ولی سرگذشتش نه.»*
این مطلب به نظرم خیلی دقیق مارگریت دوراس را وصف می کند. مرا به دنیای لول اشتاین برد و عاشق را برایم مجسم کرد.
برگرفته از خبرآنلاین