۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

موسیو ابراهیم

دوباره نگاهی به کتاب موسیو ابراهیم اریک امانوئل اشمیت انداختم. شور عجیبی در تمامی تنم زنده شده بود. مومو که از ترک شدن می گفت و از موسیو ابراهیمش، تمامی من، پر شده بود از حسی که مرا به دنیای آن ها می برد. به محله ی آبی پاریس، به مغازه ی موسیو ابراهیم و دنیای پر از آرامش این مرد. دلم همان دریای همیشگی موسیو ابراهیم را می خواست، دریایی که در طول سفرش با مومو به آن اشاره می کرد. دلم آن آهستگی را می خواست که موسیو ابراهیم سفارش اش را می کرد. 

زمان

پروست از زمان حرف می زند و بی زمانی. از جدایی بلاهت دنیا و گام گذاشتن در شناخت خویشتن نهفته که دنیایی از رمز و راز و شهود است و خلاقیت. تا در کش و قوس این کشف ها و شناخت حس ها و تصویرها و زمان، آفرینش ات را بیاغازی و هستی ات را رنگ دهی.

پاییز

پاییز شده و حس عجیبی دارم. خودم را واکاوی می کنم تا این حس را بهتر ببینم و بشناسم. تصاویری از خاطرات کودکی و نوجوانی ام مدام ذهنم را پر می کنند و در عین حال ته تصاویر به دهکده ی کوچک کویری می رسد که پاییزش با درختان بلند سپیدارش مرا افسون می کند. بیشتر که تصاویر را نگاه می کنم، می بینم خاطراتم، اتفاق خاصی را در خود نگنجانده اند، اما این تصاویر به من حس خوبی می دهند. انگار این دهکده و پاییز با یک جور سرخوشی و رهایی پیونده خورده اند. انگار، ذهنیت من از دنیا، آن زمان زیباتر بوده، چرا که درختان و دهکده مرا گرم می کنند. انگار درختان و آسمان حضور پررنگ تری داشته اند.
انگار زمان آن روزها، زمان سیال تری بوده است که من حضورم را در آن زنده تر می بینم.