۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

روزمرگی


روزمرگی اغلب آدم های معمولی آغشته به واقعیت تلخ گذشتنش است. گذشتنی که حس های چند گانه ی ترس و اضطراب و ناامیدی مدام در آن غوطه ور است.
گذشتنی که روزهای خوب بیست و چند سالگی ات را خرجش می کنی . خرج که شد ، بال بال زدن هایت می ماند و بی تابی برای این همه زمان از دست رفته.

روزمرگی یکنواختی نیست، گذران واقعیت است. واقعیتی کش دار که نداشتن ، ضمیمه ی پررنگ آن می شود.


غروب


این غروب به پایان نمی رسد،
وقتی که پسرک با گربه ی مرده اش
و چشمانی وحشت زده
جاده ی جنگلی را
می دود؛

این غروب به پایان نمی رسد،
حتا
وقتی که پسرک
موهایش را مرتب می کند،
تا با گربه ی مرده اش
روی زمین آرام گیرد.