۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

بوی تو



لباس ها یت را بیمارستان پس داده است. نگاه شان می کنم. همه ی نشانه های جسمانی ات را با خود دارند. همه ی خاطرات ات را با خودشان آورده اند.
پیراهن ات، شال گردن ات، کلاه ات، همه به آخرین ذره از هستی ات آغشته اند. به بوی تن ات آغشته اند.
سنگ می شوم. مات می شوم. همه را محکم بغل می کنم و هراسان به دنبال پارچه ای می گردم که همه شان را داخل اش بگذارم. محکم گره می زنم. پارچه ی دیگری می آورم. دور پارچه ی قبلی محکم می پیچم اش. می خواهم بماند. می خواهم بوی ات بماند. می خواهم این حضور بماند. برای همیشه بماند. وسواس می شوم. همه را داخل کیسه ای می گذارم. کیسه را گوشه ی کمد می گذارم. در کمد را قفل می کنم.
دراز می کشم. بوی ات مثل خاطره ای سنجاق می شود در یادهایم. بوی ات یاد می شود در همه ی من.