۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

جرات


جرات می خواهد به آدمی نزدیک شدن. به چشم هایش نگاه کردن و خیره شدن به دست هایش که خود را بیان می کنند.
جرات می خواهد که آغاز کنی تا بشناسی اش.
اول توده ای سفید است که حجم دارد . نگاه دارد. حرف دارد. و همین هاست که تو را به جاده ای می برد که کشف کنی اش. در کنارش راه می روی، چای می خوری و همین طور نقطه نقطه ها را به هم وصل می کنی. حالا این نقطه ها هر کدام شان ترکیبی را ساخته اند. یک ترکیبی که ناگهان هشیارت می کند. این ترکیب، انسانی است که هجوم دارد، درد دارد.
جرات می خواهد که نگه اش داری. که بماند.
پس می زنی اش. نمی خواهی اش. این جاده ای که تو را به کشف او برده، تو را عریان کرده و می بینی که هجوم خود توست که این گونه بی قرارت کرده. این جاده ی لابیرنت وار، همه ی تو را سرفه کرده است.
جرات می خواهد، ماندن در این جاده ی بی انتها.

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

حسرت


می توان حسرت را کشید بر روی بوم یک نقاشی و ساعت ها تماشایش کرد و باز هم حسرت کشید. حسرت یک فعل ، زمانی اتفاق می افتد که زمان انجام فعل طی شده باشد، و اگر خود را به عنوان فاعل حسرت، بسیار منفعل بپنداریم، حسرت خوره می شود در وجودمان. برای من کج دار و مریز رفتار کردن ام با تو وقتی که فرصتی دارم که به تمامی فرصت است برای لبریز شدن از عشق مادرانه ات، بلعیدن دلواپسی های کودکانه ات، همه حسرتی می شود که درد بکشم و تصویرهایی از تو را که این ذهن لامصب از تو عکس گرفته به یاد بیاورم و حسرتم را بکشم مانند وزنه های یک زندانی...

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

می ترسم


رنجور شده است. زرد شده است. چشمان عسلی اش دیگر نمی درخشد. به جرمی ناکرده چند روزی را در بازداشت گذرانده. حالا به خانه برگشته، اما کم حرف شده است. از خواب می پرد. کابوس می بیند. دیروز با بغضی بی پایان به ناگاه به حرف می آید. از مردی که یک سال تمام در بازداشتگاه بوده، می گوید. از بازداشتگاهی که تنها اتاقی بسیار کوچک و بدون حمام بوده می گوید. از مجرمانی که هر کدام با جرم هایی از قتل و تجاوز و سرقت مسلحانه به آنجا منتقل می شدند، می گوید. و دوباره از مرد می گوید که صبرش تمام شده بود. از مردی که ناامید و معلق از این همه بلاتکلیفی، زندان را به این بازداشتگاه ترجیح می داده، می گوید. از مردی که شبانه در کنار او  خود را دار می زند و او می لرزد، می گوید.


گل بکاریم






یه خونه ای هست توی یکی از خیابون های واشینگتن که یه مرد ویتنامی یک سالی می شه که توی اون زندگی می کنه.
خونه در عرض این یک سال غرق گل شده. حیاط جلویی و حیاط پشتی خونه پر از گل شده. مرد فقط کاشته و آب داده و نگاه شون کرده و خندیده. روی دیوارهای خونه گلدون آویزان کرده، تمام رف های پنجره های خونه پر از گله. حتا فضای جلوی پارکنیگ رو هم پر از گل کرده.
یه روح رنگی می تونه انقدر رنگ تولید کنه. می تونه انقدر فضا رو پر از عطر کنه. می تونه به همه ی دیوارها، پنجره ها ، درها، روح هدیه بده. یه روحی که زنده ی زنده است. رنگ داره. عطر داره. اون خونه، هر روز به همه ی زنده های اونجا، زندگی و عطر هدیه می ده. رنگ هدیه می ده.
آهای مردم زیبا، بیاین روح مون و صدا کنیم، بیاین درون مون رو صدا کنیم. بیاین آواز بخونیم. یه آواز دسته جمعی.  بیاین گل بکاریم. گل های رنگی. بیاین با آویزان کردن گل های رنگی روی دیوارهای خونه هامون، معنی دیوار و عوض کنیم. بیاین پنجره ها رو باز کنیم و رف هاش رو پر کنیم از خنده. بگذاریم عطر گل های کاشته شده مون توی فضا جاری بشه و عشق پراکنده بشه .
آهای مردم زیبا، دانه های به خاک نرفته منتظر دست های من و تو هستن که در خاک فرو روند و آفریده شن.   

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

از کنارت گذشتم


از کنارت گذشتم، بی آنکه نگاهت کنم. می خواستم انکارت کنم، می خواستم دیگر این مهر میان مان نباشد، می خواستم دیگر نبینمت.
مشاجره ی سختی کرده بودیم و من آن قدر مستاصل شده بودم که تنها چاره را ترک خانه دیدم. وقتی پریشان به خیابان قدم گذاشتم، مقصدی نداشتم که در آن پناهی بگیرم. به پارک پناه بردم. نیمکتی خالی پیدا کردم و نشستم. تابستانی داغ بود. عینکم را زدم تا اشک هایم دیده نشوند. به کودکان نگاه می کردم که چه سرخوشانه بازی می کردند. به اطراف ، به درخت، به پرنده، به آدم ها، به مردها نگاه کردم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود، که مردی به سمتم آمد و متلکی گفت. با هر جمله اش بی پناهی ام بیشتر می شد. مردک رفت. بلند شدم. به سمت خیابان به راه افتادم. تمام تنم سنگین شده بود. سنگین قدم می زدم. همه ی حرکت های آدم ها و اشیا، آرام شده بود. از دور قدم زدن آهسته ات را به سمت خودم می دیدم. از کنارت گذشتم، بی آنکه نگاهت کنم.