۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

...


دلم به هیچ هم خوش نیست. نه ریسمانی و نه پناهی که این دستان لرزان را به آن بیاویزم و نه حتا گاهی کورسویی از امید.
می دانی اتاق ات را دیگر نمی توانم آن گونه که در ذهنم نقش گرفته بود، تصویر کنم. اتاقی که به هم ریخته بود. پرده ای را که برعکس آویزان کرده بودی. تختی که همیشه چرک بود. اتاق اما بار داشت. بحران را در تمام دیوارها و آجرها و سیمان هایش آرام آرام و ذره ذره جمع کرده بود تا تو، تویی که همیشه می خندیدی، مشت بکوبی تمام خودت را که به آجرها داده بودی، به شیشه ی اتاق و بشکنی خودت را.
اتاق خونی است. دستان ات نقش خون گرفته. دستان ات تکان نمی خورد. می بینی ، زندگی می لرزد. تو می لرزی و من، می بینی چه بیچاره ام!