۱۳۹۱ مهر ۲۵, سه‌شنبه

حقیقت


چیزی در لایه های زیرین لحظه ها جاری ست. حقیقتی که مدام می خواهد لایه ها را بشکند، سرریز شود، اما خوش بینی مفرط ما، مانع از دیدار ما با لحظه ی واقع می شود. خوش بینی با لایه هایی از خودبینی و اختلالات روانی مان، همه مان را با تصویرهایی چندگانه مشغول کرده است. ما حقیقتی را کشف نمی کنیم. ما لایه های مان را کلفت تر می کنیم، عکس های ما را به آن سنجاق می کنیم. کاش زلزله ای بیاید.



گذشته



گذشته چسب دارد و به دالان های ما آغشته است. ما پر از دالانیم.
ما تکه تکه ایم. تکه هایی که هویت شان را با خاطره ای، یادی، آدمی، مکانی، رنجی و یا لذتی ساخته اند. گاهی به دالان ها سفر می کنیم، تا خود دیروز را با نگاه امروز ببینیم. تجربه ی زیسته ی امروزمان، تاریخ مان می شود. تاریخی که با اجبار ساختارهای بیرونی و انتخاب های گاه و بی گاه ما، «ما» ی اکنون را ساخته است. و گاهی سفر به این دالان ها بازگشتی ندارد. به دالان ها می چسبیم.

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

آن ها که رفته اند



۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

لحظه

 مرد مسافرش را پیاده می کند و به جاده می زند. تلفن اش را خاموش می کند و خیره به جلو فقط می راند. چشمانش به رنگ دیگری در آمده و نگاه اش تغییر کرده. جاده طولانی است، و مرد با نگاه خیره فقط می راند. به دریاچه ای می رسد. پیاده می شود و خیره به سوی دریاچه می رود. لحظه ای آمده است، لحظه ای که درنگ در آن معنا نمی کند. انگار این لحظه خود را با تغییر نگاه آدمی نشان می دهد. مرد دیگر راننده نیست، آدمی است که می خواهد نباشد. دریاچه هم به مرد خیره است. لحظه با همه ی قدرت اش آمده است، با سکوت خود و سکوت مرد که با هم هماهنگ اند. اما به ناگاه نگاه مرد تغییر می کند. پلک می زند. برمی گردد. مسیر را برمی گردد. به شهر می رسد. دوباره راننده ی شهر است. انگار چیزی در مناسبات لحظه ها روی می دهد، لحظه ای که می خواهد عدم را در خود جا دهد، به لحظه ی آدم دیگری وصل است. آدم دیگری که به مرد تعلق دارد و لحظه های آخرین اش را در بیمارستانی سپری می کند. انگار مرد باید در لحظه اش درنگ کند و خود را به لحظه ی آدم اش برساند. انگار بعضی لحظه ها مهم ترند، باید خود را به آن رسانید.

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

...


تلخ ترین گریه هایم را بعد از رفتن تو تجربه کردم. قبل ترها که زندگی تلخ می شد چه متاثر از حادثه ای بیرونی یا رویدادهای درونی ام، اشک می ریختم و می لرزیدم، اما نمی دانی حالا که تو رفته ای، برای همیشه رفته ای، دلم خالی شده. یک حفره ی بزرگ در آن ایجاد شده و یادت که می آید، این حفره چنان می لرزد، چنان به ته ته وجودم رخنه کرده، که با همه ی وجودم گریه می کنم. کسی که عزیزی را از دست می دهد، زخمش برای همیشه در وجودش می ماند و شما نمی دانید که نگاه اش چقدر بغض دارد.
حالا که بهار دارد می آید، انقدر این روزهای نزدیک بهار برایم پرحجم است که گویی شناورم در آن. سبک می شوم و سنگین. گاه به آسمان نگاه می کنم و گاه به زمین. این روزهای سال های گذشته، پر از شوق بودم که دوباره می بینمت، در فرودگاهی که با بغض همیشه ترک ات کردم. دیگر یاد آن شوق ها در دلم می ماند. نمی آیی. نمی آیم.



۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

نجات


دنیا دیگر به لانه ی ماران شبیه نیست، خود ماری است که با عضلات متراکمش، تمامی استخوان های مان را در خود پیچیده. گاهی بعضی مان از شدت درد ضربه ای می زنیم و گاهی بعضی هامان نیز تنها مات نگاه می کنیم به خودمان، به دیگری کنارمان، به آسمان و درد را برای خود معنی می کنیم.
و گاهی مات نیستیم، ضربه هم نمی زنیم، در جستجوی راه حلی ایم. به نجات فکر می کنیم و در این جستجوی ذهنی، پرده ای کنار می رود و نگاهی جدید را می بینی که می توانی صیقل اش دهی، تا به کار آید، تا نجات دهد. تا نجات یابی.

لحظه


روزها،
گاهی مچاله اند.
بال بال گنجشکک پشت پنجره
حتا تای لحظه را 
باز نمی کند.

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

بوی تو



لباس ها یت را بیمارستان پس داده است. نگاه شان می کنم. همه ی نشانه های جسمانی ات را با خود دارند. همه ی خاطرات ات را با خودشان آورده اند.
پیراهن ات، شال گردن ات، کلاه ات، همه به آخرین ذره از هستی ات آغشته اند. به بوی تن ات آغشته اند.
سنگ می شوم. مات می شوم. همه را محکم بغل می کنم و هراسان به دنبال پارچه ای می گردم که همه شان را داخل اش بگذارم. محکم گره می زنم. پارچه ی دیگری می آورم. دور پارچه ی قبلی محکم می پیچم اش. می خواهم بماند. می خواهم بوی ات بماند. می خواهم این حضور بماند. برای همیشه بماند. وسواس می شوم. همه را داخل کیسه ای می گذارم. کیسه را گوشه ی کمد می گذارم. در کمد را قفل می کنم.
دراز می کشم. بوی ات مثل خاطره ای سنجاق می شود در یادهایم. بوی ات یاد می شود در همه ی من.

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

مرگ


خداحافظی کردن اندکی مردن است.
چهار سال است که اندکی می میرم. و حالا مرگ حضور دارد. به تمامی.
انگار همه ی این چهار سال، تمرینی بود برای مواجهه با همه ی مردن.


۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

فقدان



وقتی فقدان و نبود کسی بر تو، قلب و فضایت حادث می شود، آنگاه همه ی تو، درون ات و نگاه ات سنگین می شود. هر صدا و نگاه و حرکتی که با خود حس دوست داشتن را حمل کند، خالی ات می کند. به رنج می رسی. به ترس می رسی. انگار نبود او، زخمی را برایت تازه می کند، زخم دوست داشتن. حتا نگاه مهربان یک دوست، دیوانه ات می کند. دوست داشتن آدم ها ویرانی می آورد. قلب مان مچاله است برای همیشه. فقدان، بودن را پررنگ می کند. بودن اش همه جا حضور دارد. فقدان، آدم های دور و بر را نشان ات می دهد، دیگری ها را پر رنگ می کند. فقدان، به یاد آوردن است. فقدان، بیداری دوباره ی همه ی حس های انسانی مان است. فقدان، شور دارد. درد دارد. فقدان، تو را با خودت مواجه می کند. فقدان، رجوعی به تنهایی مان است



۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

برای تو

 
باید بنویسم، گرچه ناتوانم، اما انگار هیچ چاره ای نیست جز نوشتن، شاید این بار شفا بیابم. باید از تو بنویسم، از همه ی تو. از اینکه نیستی و این فقدان جقدر بودن ات را برایم پررنگ کرده است. از تو که این همه دلتنگ ات هستم. از این روزهایی که بر من و ما رفته است. از این ویرانی.
این چند سالی که دور از تو و هوای تو، در جایی دیگر زندگی کرده ام، هر بار که صدای لرزان و دلتنگ ات را از پشت گوشی تلفن می شنیدم، دنیایم آوار می شد و تمام دست و دلم می لرزید و به این دوری لعنت می فرستادم که خاطره ساختن با تو را از من دریغ کرد، حالا نمی دانم دنیایم چه می شود، وقتی که دیگر نیستی، تا حتا صدای لرزان و پربغض ات را بشنوم.
خانه این بار هیچ امنیتی نداشت، چرا که حضورت، لبخندت، مهربانی ات، هیچ کدام نبودند و این ابتدای ویرانی ما بود.
می دانی دلم برای دستان ات تنگ شده ، دستانی که همه جای خانه از خود یادگاری به جای گذاشته. در باغچه ی خانه مان، به گل هایی که کاشته ای، دفترچه هایی که در برگ های شان نوشته ای...
راستی آیا می توانیم به خانه ای که در روستای مان ساخته ای، قدم بگذاریم؟ به باغی که با دستان ات آن را برپا کردی؟ به آن همه نهال که کاشتی؟
به زندگی ات فکر می کنم، به آن همه تلاش ات برای ساختن،به اینکه چه پر زندگی کردی، به وفاداری ات به آدم ها، به بودن های همیشگی ات برای ما، وقتی که ناتوان از ادامه ی زندگی بودیم و حضور همیشگی ات برای دیگری ها.
دلم آرام نمی شود، انگار این رابطه در جایی تمام شده که خیلی از فرصت ها را برای حرف ها و نگاه ها و لبخندها و آغوش ها از دست داده است و حسرت است که شکل می گیرد و زخمی که بر قلب ام مانده است.
می گویند مرگ پایان کبوتر نیست، می دانم و باور دارم که قدم به سوی شهر نورها گذاشته ای، اما دلتنگ ات هستم و این امان ام را می برد.