۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

از تنهایی های ما


مرور خاطرات مشترک با آدم هایی که رفته اند، بسیار رنج آور است و باعث می شود تا دوباره زخم قلبت تازه شود و با به یاد آوردن هر صحنه ای، دیدن چهره اش، حرف هایش، مدام به خودت بگویی کاش برگشتنی در کار بود، کاش فرصت ساخت خاطره ای دوباره بود. اما نیست، این امید عبث است. از طرفی مرور این خاطرات گاهی به شکلی می شود که تنها مرورگر و بیننده ی قسمت هایی از زندگی نیستی، قسمت هایی از زندگی آدمی که رفته است، بلکه می توانی موقعیت آن آدم را بفهمی، واکنش هایش، حس هایش، جوش و خروش هایش و از همه دردآورتر به ناگاه متوجه می شوی آن آدم چقدر در دل این خاطره رنج دارد، چقدر تنهاست. با خودت می گویی، آن آدم هیچ وقت از رنجش با تو نگفت، از تنهایی اش، و انگار جایی حفره ای وجود دارد که پر نشده، که خالی مانده است و تو مدام در خودت می جوشی تا آن خاطره را بنویسی، آن تصویرها را با کلمات جان ببخشی تا از رنج یک آدم، حرفی زده شود، تا از تنهایی اش گفته شود و نوشته شود که زندگی پر از زخم هایی است که باید نوشت شان.
 برای من یکی از این آدم های رفته، پدرم است. دو سالی می شود که هستی فیزیکی اش را دیگر حس نمی کنم و این درد به گمانم از جنس بزرگ ترین دردها و آلام بشری است. هیچ کاریش هم نمی شود کرد. رفته است.
خاطرات اش مدام با من است و با هر تداعی ناخواسته ی گذشته، نبودنش آزاردهنده تر می شود. می خواهم یکی از خاطراتم را که این چند روز مدام در ذهنم بالا پایین می رود، بنویسم. گفتم شاید با نوشتن کمی هم شفا پیدا کنم. 

برادر بزرگم تازه وارد دبیرستان شده بود و در گیر و دار مسئله ی بلوغ بود و پرخاشگر شده بود. با اینکه در مدرسه تقریبا شاگرد خوبی بود و ریاضیاتش هم خوب بود، چند روزی بود که مدام زمزمه می کرد که می خواهد ترک تحصیل کند. از طرفی پسرخاله ام که هم سن برادرم بود تا سوم راهنمایی خوانده بود و بعد مدرسه را ترک گفته بود و برادرم به خاطر ارتباط نزدیکش با او تحت تاثیر حرکت او قرار گرفته بود. خانواده ی خاله ام هم به ظاهر با این مسئله کنار آمده بودند. وقتی برادرم تراوشات ذهنی اش را در خانه مطرح کرد، پدرم اولین کسی بود که واکنش نشان داد. من و برادرهایم کوچک تر از آن بودیم که بتوانیم در ذهن مان تاثیر حرف های برادرمان را بفهمیم و یا اینکه دورنمایی از آینده در ذهن مان به تصویر بکشیم و آن گاه در مورد خوب و بد فکر برادرمان قضاوتی کنیم. این موضوع تمام فضای خانه را اشغال کرده بود، پدرم شب ها که خسته و ناراحت از کار سختش به خانه برمی گشت، از این موضوع حرف می زد، عصبانی می شد و گاهی کنترلش را از دست می داد و فریاد می زد. واکنش خود من فقط ترس بود و با خودم فکر می کردم، درس خواندن که خیلی ساده تر از کار باباست، پس چرا برادرم نمی خواهد درس بخواند. برادرم سرسختانه مقاومت می کرد و پدر هم هر روز افسرده تر می شد، اما از پای نمی نشست و هر روز درباره ی مزایای درس خواندن می گفت، از کودکی خودش که هیچ گاه امکان درس خواندن نداشت، از کارهای سخت و طاقت فرسایی که از نوجوانی مجبور شده بود انجام بدهد، تنها به این خاطر که نتوانسته بود تحصیل کند تا به واسطه ی آن شرایط بهتری داشته باشد. از آرزوهایش برای خواندن کتابی در آرامش می گفت، از عطش اش برای خواندن ادبیات. یک بار در حین گفتن خاطرات خودش، کاملا جدی گفت من حاضرم کت تنم را بفروشم، تا شماها درس بخوانید. جمله ی عجیبی بود. قدرت زیادی داشت. من تا مدت ها مسحور این جمله بودم.
اما برادرم همچنان به راه خود بود. یک بار به خانه ی خاله ام دعوت شده بودیم و پدرم آن جا هم این مسئله را مطرح کرد. آن قدر برایش مسئله ی بزرگی بود که در موردش با همه حرف می زد و از آنها می خواست که با برادرم حرف بزنند. در همین حین رو به پسرخاله ام و بعد رو به برادرم  کرد و گفت با این تصمیم تان زندگی تان را تلف می کنید. چند ساعت متوالی حرف زد، از نداشتن هایش، از اینکه برای پدر خودش مهم نبود که او درس بخواند. در این میان به ناگهان دست راستش را مشت کرد و با قطعیت تمام به روی زمین کوبید و خطاب به برادرم گفت: یا درس یا مرگ! یکی از این دو را انتخاب کن. ترسیده بودم. آن زمان برداشتم این بود که چقدر درس خواندن مسئله ی مهمی است که بدون انجام دادنش زندگی به بودنش نمی ازرد. بعدها اما فهمیدم  اینکه پدرم از تکرار  مسیر پر رنج خودش برای فرزندش واهمه داشت، فقط یک معنی جدی دارد و آن عظمت رنجی بود که او در تمام زندگی اش برده است.
باری، بالاخره برادرم بعد از کش و قوس های فراوان و جوش و خروش های پدرم درسش را از سر گرفت. اما از شروع این داستان تا پایانش چیزی که با یادآوری این خاطره مدام در ذهن من حک می شود، رنجی بود که بر چهره ی پدرم شکل گرفته بود. اندوه عمیقی که به تنهایی به دوش می کشید. اینکه درک یک انسان از طریق حرف ها و اعمالی که در خلال ارتباط مستقیم با او تجربه می کنیم درکی بسیار ناقص و جزیی باقی می ماند، اگر نتوانیم آن خطوط کلی را که پیوستار زندگی او و چارچوب تجربیات زیسته ی او را شکل داده اند بشناسیم.
دشواری همین کار است که باعث می شود همه ی ما حتی با وجود کنار هم بودن، در تنهایی های خود بمانیم و نتوانیم رنج های مان را با هم قسمت کنیم. شاید این همان بخش تراژیک زندگی جمعی ما باشد.