۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

همه ی زن های درون من


نگاهی به فیلم زنان بدون مردان


من مونس ام. خانه آرامگاه من نیست، هر چند پیکرم در باغچه اش خاک شده باشد. در خیابان های شهر شورشی جاریست که آزادی را نوید می دهد و من با مردخانه که برادری است سنتی در جنگم. من مونسم که التهاب خیابان و بودن در کنار مردم را نه در زندگی ام بلکه در خیال ام و با مرگ ام تجربه می کنم. برای من مرگ بشارتی است به رهایی. من راه باغ را می شناسم.
من فائزه ام. به مردی که عاشق مذهب است، عاشقم. به طلسم رو می آورم تا انتخابم کند، اما او انتخاب اش دیگری است. بکارتم را پرمعنی می بینم ولی در کوچه های شهر آن را از دست می دهم. هراسان و ناامید به باغ پناه می برم.
من زرین ام. روسپی ام. انتخاب را نمی دانم اما اجبار را می فهمم. بزک می کنم، عطر می زنم تا پیکرم نقش بهتری را بازی کند. صداهای خش دار رئیس بی وقفه یادآور نقش ام است. نوازش می شوم. تن ام را حس می کنم و گناه آوار می شود بر تمامی من. آب را پالایشی می بینم بر تن ام و عبادتگاه را ایمن برای سکوت و اشک هایم. چهره های آشنای مردان سجده گر مسجد به وحشتم می اندازند و هراسان و مبهوت به باغ وارد می شوم.
من فخری ام. میان ساله ام. هم او که شوهر قدرت مدار حکومتی اش یائسگی اش را چون پتکی بر روحش فرود می آورد. من فخری ام که رویاهای هنری و علایق روشنفکرانه ام را در بازگشت یار دیرینه ای از فرنگ، دوباره در درونم حی و حاضر می بینم و نومیدانه به او دخیل می بندم. با ترک شوهرم باغ تنها مامن پیش روی من است.
ما در باغیم. آواز می خوانیم. تن مان را کشف می کنیم. جراحت هامان را مداوا می کنیم و آفتاب بر ما می تابد و گل های باغ رشد می کنند و باغ زیبا می شود، همچنان که خیابان های شهر پر شور از هم صدایی است و نوید شکوفایی می دهد.
وقتی که قدرت با نیزه های داغ خود خیابان ها را تسخیر می کند، درب باغ نیز برای ضیافتی رنگین گشوده می شود تا هجوم میهمان ها و نظامی ها، آرامش و سلامت را با خود به یغما ببرد.
شب تاریک باغ ، ضیافت اش را ادامه می دهد تا من، زرین، تب کرده و ملتهب در هجوم خنده ها و آوار چکمه ها، صبحی دیگر را تجربه نکنم.
من،فخری، در این ضیافت آواز می خوانم، و آوازم این بار معنی خود من است، و این هجوم پیکرها، به من تنهایی ام را یادآور می شود. سربازان به دور میز رنگین نشسته اند و نخبگان و روشنفکران به دورشان با چاپلوسی مجیز می گویند.
و من، فائزه، در این ضیافت مسموم سویه ی دیگری از وجودم را پیدا می کنم که به من شهامت نه گفتن را می دهد.
خزان باغ ناگهان از راه می رسد بی آنکه بهار تمامی جامه های رنگین اش را به درختان باغ عرضه کرده باشد.
در خیابان اینک نظامیان همه چیز را در دست دارند. افسوس که باغ دیگر پناهگاه ما نیست. من، فائزه، به سوی سرنوشتی نامعلوم باغ را ترک می کنم تا در شهر جایی بیابم.
در میانه ی این راه، همچنان که آشفته و پرشتاب به سوی شهر قدم می زنم، پر از سوالم.