۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

حرف زدن


دیروز در یک جمع زنانه ای شرکت کردم که قرار بود محور جمع شدن مان بحث و مطالعه و گفتگو  درباره ی مسایل مختلف زنان باشد. از قبل موضوعی را مشخص کرده بودیم و قرار بود جلسه ی دیروز در مورد آن گفتگو کنیم و سوالات مان را مطرح کنیم. در خلال گفتگوهامان، به ناگاه احساس کردم که چقدر این زن ها حرف داشته اند برای گفتن. چقدر پر هستند از ناگفته ها. گاهی حتا بی هیچ ارتباطی به موضوع فقط حرف می زدند. به تمامی حرف می زدند. حرف هاشان بار داشت. دستان شان که به هر سو نشانه می رفت تا خودشان را بیان کنند. نگاه هاشان  که ناآرام بود. کاش ادامه پیدا کند، حتا اگر سمت و سوی مشخصی پیدا نکند، فقط باشد که بیایند و حرف بزنند.

روزمرگی هایم


لپه ها را پاک می کنم تا سنگی نداشته باشد، می بینم پر از سنگم. پیازها را خورد می کنم و اشک می ریزم. مدت هاست در آَشپزخانه ام. من این دیوارها و  آجرها و سیمان های آَشپزخانه را انقدر نگاه کرده ام و نگاهم انقدر به درون شان رفته که معمار شده ام. این را نباید دست کم گرفت.

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

رابطه های ما


چندان نمی شناسمش. به واسطه ی جمعی که هر از گاهی دور هم جمع می شویم و گفتگو می کنیم و از حال روزمان خودمان را با خبر می کنیم، آشنا شده ایم. برعکس بچه های جمع که چند سالی است تنها زندگی می کنند و از خانواده هایشان دورند، او با خانواده اش زندگی می کند. این را گفتم که بگویم تنهایی بعضی از آدم های جمع را ندارد، گر چه تنهایی همیشه با ماست. از زمانی که به این شهر مهاجرت کرده، در شرکتی که خانواده اش تاسیس کرده اند، کار می کند. از نظر مالی مشکلی ندارد.
اظهار صمیمت می کرد و می خواست بیشتر همدیگر را ببینیم و من برایش وقت می گذاشتم تا هم بشناسمش و هم با هم گپی بزنیم. گاهی هم او را به جمع های دیگری دعوت می کردم که با آدم های بیشتری آشنا شود و تنهایی که مدام از آن می نالید را کمتر کند. به مهمانی یا تولدی اگر دعوت می شدیم، اصرار داشت که من هم همراهش باشم و من هم بیشتر مواقع قبول می کردم و همراهش می شدم. در جمعی که بچه ها را کم و بیش می شناختیم، با یکی از پسرها وارد رابطه ی صمیمی تری شد. این رابطه اش شروع شد و رابطه اش با من تمام شد. حتا به تلفن های من جواب هم نمی داد. قبلن هم این مدل تجربه را داشته ام، که بعضی از زن ها وقتی وارد رابطه ی دوستی با پسری می شوند، وقت شان فقط محدود به رابطه ی جدیدشان می شود.
یک سالی ندیدمش. چند روز پیش دوباره تلفن زده و اظهار دوستی و صمیمت و دیدن و گپ زدن. دیدمش. پریشان بود. گریه می کرد. رابطه اش با پسر تمام شده بود. پسر وارد رابطه ی دیگری شده بود. سعی کردم آرام اش کنم و بگذارم فقط حرف بزند. گاهی نفس اش می گرفت. جرات اش کم شده بود.
من از این همه ضعف دردم می گیرد. از این همه وابستگی دردم می گیرد. از اینکه زنی ، زندگی اش را در دیگری معنی کند، رنج می برم. رابطه ی عاطفی وقتی تمام می شود، درد دارد، می دانم، اما دردم می گیرد، که رابطه هامان برای مان چالشی محسوب نمی شود که جنگ کنیم برای یادگیری و شناخت خودمان. بیشتر مریض می شویم و انتظار داریم که فقط فهمیده شویم. رابطه ای که خود را کمرنگ ببینیم و معیارهایمان را تنها سلیقه های گوناگون او شکل دهد، و حتا این سعی بیهوده که خود را مدرن تزیین کنیم که از جماعت روز، دور نمانیم، هیچ دردی را درمان نمی کند. درمان فکر من است که بیمار است، که وابسته است، که تب کرده است و هیچ پاشوره ای جز آگاهی ، جز رویارویی آگاهانه با رنج، درمانش نمی کند.

تو بزرگ بودی


به ناگاه یادم آمد که این همه سال که در ذهن من بزرگ بودی و من با تمامی سرگشتگی ها و جداسری هایم، سعی می کردم در زندگی واقعی ، خود را به تو فردی کاملن مستقل بنمایانم، در ذهنم، ذهن سلطه پذیرم، تو بزرگ بودی و من همیشه، حتا وقتی که فکر می کردم قوی هستم، برای گفتن خودم، تپش می گرفتم. به ناگاه یادم آمد که این حجم تو در ذهن من از کجا می آید؛ راستی تو که فقط چهار سال از من بزرگ تری. می دانی چهار سال ناقابل، چرا همیشه در ذهن من تو خیلی حجیم بودی؟ حالا فهمیده ام که چهار سال چقدر در ذهن من بزرگ بود، چرا که به من یادآوری می کرد که او بزرگ تر است، آه از این کلیشه های تربیتی که زجر داد مرا، زجر...

اما حالا فهمیده ام، حالا خود را فهمیده ام، حالا به لایه های ذهنم آشناتر از دیروزم و این کمک ام می کند. می دانی کمک ام می کند.