۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

اقلیت


در سرزمینی دیگر هم به اقلیت تعلق دارم. گیسوان سیاهم زودتر از هر چیزی مرا اقلیت می نامد

زن چمدونی

مرد پشتش به زن بود و نگاهش نمی کرد. زن گفت که هنوز دوستش دارد و مرد رو به دیوار گفت که دیگر دوستش ندارد.
زن به اتاق اش رفت. چمدان خالی زیر تخت را که همیشه به او چشمک می زد، برداشت. نگاه اش کرد. بزرگ بود. بازش کرد. یاد صحنه ی فیلم هایی افتاد که همیشه زنی آن را پر می کرد. به دستان اش نگاه کرد. نه. دستان اش به هیج سویی از اتاق نمی رفت تا شاید نشانه ای از زن را بردارد و داخل چمدان بگذارد. زیپ چمدان را کشید و از اتاق بیرون رفت. 
مرد همچنان رو به دیوار ایستاده بود. زن چمدان خالی را با خودش کشید. نگاهی کرد به تمام زوایای مرد، که رو به دیوار بود. با چمدان به سمت در رفت. درب را باز کرد و با چمدان اش رفت. ...