۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

همین شیء ساده


دلم به دوچرخه ام خوش است، به من حس استقلال می دهد. شهر را با اختیار خودم و هر زمان که بخواهم، می گردم، بدون وسواس زمان بندی های همگانی.
 شهر زیر چرخ های دوچرخه ام زیباتر است و من هم قوی ترم. همین شیء ساده، من را با خودم آشناتر کرده است. ترس هایم را از من می گیرد. مرا جزیی از شهر می کند. مرا در شهر به گردش می برد.
همین شی ء ساده به من امکان حضور می دهد، حضوری که فاعل است و این حضور ، حس های تازه ای را در من زنده کرده است. همین شیء ساده، اینگونه با من رفتار می کند تا من طعمی را مزه کنم که تازه است و رهایی می آورد.
چشیدن این طعم گر چه دیرهنگام است، ولی سرشارم می کند، پر از بودنم می کند! کسی که همیشه جنسیت اش مقدم بر انسان بودنش فرض شده، اینک به حس تازه رهایی خوشامد می گوید. 

درد


نوشتن شفا می دهد، به همین امید آمده ام.
گاهی درد چنان در دلم عمق می گیرد که چاهی تاریک می شود. چاهی بدون قطره ای آب.
دردت در من درد شده است، سال هاست با این درد آشنا شده ام. به خودم که می نگرم، خود را مملو از درد دیگری می بینم، گاهی که بی تابم، لایه های درد را بیرون می کشم تا لایه ی خودم را ببینم، چیزی نمی یابم که متعلق به من باشد. به خودم ، به درونم. درد های من همه دردهای دیگری است. دیگری ها در من اند. دیگری هایی که انسان اند و درد می کشند .
این دردهای دیگری، گاهی مرا به جنون می کشاند.