۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

...


تلخ ترین گریه هایم را بعد از رفتن تو تجربه کردم. قبل ترها که زندگی تلخ می شد چه متاثر از حادثه ای بیرونی یا رویدادهای درونی ام، اشک می ریختم و می لرزیدم، اما نمی دانی حالا که تو رفته ای، برای همیشه رفته ای، دلم خالی شده. یک حفره ی بزرگ در آن ایجاد شده و یادت که می آید، این حفره چنان می لرزد، چنان به ته ته وجودم رخنه کرده، که با همه ی وجودم گریه می کنم. کسی که عزیزی را از دست می دهد، زخمش برای همیشه در وجودش می ماند و شما نمی دانید که نگاه اش چقدر بغض دارد.
حالا که بهار دارد می آید، انقدر این روزهای نزدیک بهار برایم پرحجم است که گویی شناورم در آن. سبک می شوم و سنگین. گاه به آسمان نگاه می کنم و گاه به زمین. این روزهای سال های گذشته، پر از شوق بودم که دوباره می بینمت، در فرودگاهی که با بغض همیشه ترک ات کردم. دیگر یاد آن شوق ها در دلم می ماند. نمی آیی. نمی آیم.