۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

زندانی



وقتی غذا را
اعتصاب کرد زندانی
و نحیف شد پیکرش
و نفس هایش به شماره افتاد
آخرین سیگارش را
بر لب های خشکیده اش حس کرد
بلعید و کام گرفت
.
.
زندانی مرد
با چشمانی که
پر بود
برق داشت
زنده بود

غربت



لعنت به غربت !
که خاطره ساختن با تو را از من دریغ کرد

آسوده باش
که حتی برای روزهای مبادا هم نخواستم ات

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

تنهایی


زنگ در به صدا در می آید. زن همسایه است. اولین بار است که او را می بینم. می گوید قهوه اش تمام شده؛ کمی قهوه می خواهد تا خستگی اش را برطرف کند. به او می گویم بیاید تو تا باهم قهوه بخوریم. در آشپزخانه نشسته ایم. ساکت است. پر از سوالم:
-دوست پسر داری؟
- آره.
- اسمش چیه؟
- هانس.
- رابطه تون چطوره؟
- خوبه.
- چند سالشه؟
- سی سال.
- تو چند سالته؟
- من از اون بزرگترم.
زن سیگار می کشد. هیچ سوالی از من نمی پرسد. گریه ام می گیرد.
می پرسد: مشکلی پیش اومده؟
من بیشتر گریه ام می گیرد. سرم را فقط تکان می دهم که نه.
زن می خواهد برود. می گوید: هانس قرار است بیاید تا با هم تابلوهایی را که کشیده ایم به نمایشگاه ببریم.
نومیدانه نگاهش می کنم. می رود.
دوباره حالت تهوع دارم. با شتاب به دستشویی می روم و بالا می آورم. من نه ماهه باردارم، اما هنوز بالا می آورم.
دوباره زنگ به صدا در می آید. زن کلیدش را جا گذاشته است. دوباره حالت تهوع. به دستشویی می روم. زن نگران شده. همراهم می آید. کمکم می کند؛ مرا به اتاقم می برد و من خودم را روی تخت می اندازم. از من می پرسد:
- چته مشکلی داری؟
سرم را زیر پتو مخفی می کنم.... دوباره می پرسد. پتو را کنار می کشم و می گویم:
- اگر می خواهی برایت تعریف کنم بیا به زیر خیمه من.
تعجب می کند. می گویم:
- تو هم سرت را بگذار زیر پتو تا آنجا همه چیز را برایت تعریف کنم.
همین کار را می کند. حالا سرهایمان زیر خیمه است. حرف می زنم. می گویم از خودم. او مرا نمی شناسد و من برای او که هیچ از من نمی دانست خود را عریان می کنم. راحت! می دانم هیچ زوایایی از من در ذهن ندارد. همه چیز را می گویم.
....
ساعتی بعد سرش را از زیر خیمه بیرون کشید. لبخندی زد..... زن ماند.