۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

لحظه

 مرد مسافرش را پیاده می کند و به جاده می زند. تلفن اش را خاموش می کند و خیره به جلو فقط می راند. چشمانش به رنگ دیگری در آمده و نگاه اش تغییر کرده. جاده طولانی است، و مرد با نگاه خیره فقط می راند. به دریاچه ای می رسد. پیاده می شود و خیره به سوی دریاچه می رود. لحظه ای آمده است، لحظه ای که درنگ در آن معنا نمی کند. انگار این لحظه خود را با تغییر نگاه آدمی نشان می دهد. مرد دیگر راننده نیست، آدمی است که می خواهد نباشد. دریاچه هم به مرد خیره است. لحظه با همه ی قدرت اش آمده است، با سکوت خود و سکوت مرد که با هم هماهنگ اند. اما به ناگاه نگاه مرد تغییر می کند. پلک می زند. برمی گردد. مسیر را برمی گردد. به شهر می رسد. دوباره راننده ی شهر است. انگار چیزی در مناسبات لحظه ها روی می دهد، لحظه ای که می خواهد عدم را در خود جا دهد، به لحظه ی آدم دیگری وصل است. آدم دیگری که به مرد تعلق دارد و لحظه های آخرین اش را در بیمارستانی سپری می کند. انگار مرد باید در لحظه اش درنگ کند و خود را به لحظه ی آدم اش برساند. انگار بعضی لحظه ها مهم ترند، باید خود را به آن رسانید.