۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

محکوم



زن بعد از یک روز کاری دیگر، به خانه برگشته است. خسته است، اما خود را با پختن مشغول می کند. تلفن زنگ می زند. برادرش است
 - دلم خیلی برایت تنگ شده!
زن می گوید من هم خیلی دلتنگ ات هستم.
پسرک دوباره می گوید. ساده و عمیق.
زن دلش می لرزد
- من هم خیلی دوستت دارم.
پسرک بی تاب است.
زن می گوید: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
پسرک می گوید:
  - دلم تنگ ات است، یادت رفته، تو من را بزرگ کردی. من با تو خاطره های بسیار دارم. تو مادرم بودی.
زن بغض می کند. هنوز هم مادرش است. هنوز هم زخم های روزهای کودکی اش را تحمل می کند که مادری خردسال بود با دنیایی وظیفه.
زن به یاد می آورد که آن قدر کودکی اش به مادر بودن گذشت که مادر ماند، حتی مادر برای جفت اش.