۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

سکوت تنهایی



تنها پنجره ی اتاق رو به حیاطی که سه درخت تنومند چنار آن را پر کرده است، باز می شود. آمد و شد پرندگان و جست و خیزهای سنجاب های قهوه ای و حرکت بی زمان باد، شاخه ها را به این سو و آن سو می پراکند.
زن بی قرار که می شود، نیرویی در درونش غلیان می کند، و او را از چاه تنهایی اش بیرون می کشد و به پنجره رهنمون اش می کند. می ایستد و شور بیرون در درونش، دوباره چشمه ای می شود که نگاه کند. برگ های سبز تابستانی، آسمان بیکران، پروازهای دسته جمعی پرندگان و حالا آن سو تر، پنجره ای که پیرمردی را در خود قاب گرفته با دستانی که شیشه را لمس می کنند، پیرمردی که نگاه می کند، رو به رو را، بی هیچ تکانی.
لحظه های سکون درون زن، از تماشای بیرون پنجره شروع می شود و به پنجره ی آن سو تر می رسد، جایی که پیرمردی، بی هیچ تکانی رو به رو را نگاه می کند.

از یادهای تابستانی




 عصر تابستان بود، با تمام بوهای تابستانی، بوی تاک انگور که حیاط خانه را پر کرده و سقفی بود برای حیاط مان تا فکر کنیم که آسمان سبز است؛ بوی طالبی های تازه ای که پدر، عصر های تابستان با خود به خانه می آورد و فالوده هایی که مادر درست می کرد با کلی یخ که چشیدن خنکی اش را لحظه شماری می کردم؛ بوی خاک خیس شده که موقع شستن حیاط، عصرهای تابستان مان را نمناک می کرد. بوی چای با سماوری که در گوشه ی حیاط، در عصرهای تابستان جا خوش می کرد. این عصرهای تابستان، جشن بیکران من بودند.
هوا کم کم تاریک می شد که برق های خانه رفت، مادر با عجله به دنبال کبریتی می گشت تا مرا از وحشت تاریکی نجات دهد. همیشه این زمان های تاریکی برای من طولانی می گذشت و هیچ تکان نمی خوردم تا مادر با نور شمع بیاید و آرامش و اطمینان دوباره به من بازگردد.
هنوز مادر باز نیامده که صدای در را می شنوم، فریاد می زنم :" مامان! مامان! در می زنند". مادر هم می گوید:" خب باز کن!" و من ساکت می شوم .
مادر می داند که تاریکی آن قدر بر من غالب است، که از جایم تکان نمی خورم. خودش را سریع به حیاط می رساند و در را باز می کند. صدایش پر از شادی است و من کنجکاوانه گوش هایم را تیز می کنم که بشنوم چه می گوید. عمه ی مادر به دیدن مان آمده است. من تا به حال ندیدمش. در روستا زندگی می کند و حالا در تهران به دیدار ما آمده.
مادر چراغ کوچکی را روشن کرده و  من می توانم تصویر محوی از چهره ی عمه را ببینم. نامش خاور است. اسمش برایم ناآشناست. اما در کتاب فارسی خوانده ام خاور یعنی شرق. عمه شرقی است. عمه خاور وقتی به رویم خندید، دلم به سمتش باز شد و به طرفش رفتم.
صدایش آرام بود. برایم قصه گفت و به سادگی مرا به دنیای خیال برد.
آن عصر تابستانی برایم پر شد از صدای زنی که همیشه تنها زندگی کرد، وقتی تنهایی زن را، همگان ننگ می دانستند. او تنها سفر می کرد، زمانی که سفر کردن یک زن تنها، ناپسند شمرده می شد. چیزهای زیادی از او نمی دانم؛ حتی نمی دانم آیا او تابستان دیگری را دید یا نه، چون دیگر هیچ وقت او را ندیدم و عجیب اینکه پس از آن هیچ کس در مورد او حرفی نزد؛ انگار او فقط در رویای من لختی درنگ کرد، در عصری که فقط من و او آن را تجربه کردیم و باز به تنهایی اش بازگشت. هر چه هست هر تابستان بارها و بارها او را به یاد می آورم و یقین دارم که او آرامش داشت و تنهایی اش را دوست می داشت.