۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

برای تو

 
باید بنویسم، گرچه ناتوانم، اما انگار هیچ چاره ای نیست جز نوشتن، شاید این بار شفا بیابم. باید از تو بنویسم، از همه ی تو. از اینکه نیستی و این فقدان جقدر بودن ات را برایم پررنگ کرده است. از تو که این همه دلتنگ ات هستم. از این روزهایی که بر من و ما رفته است. از این ویرانی.
این چند سالی که دور از تو و هوای تو، در جایی دیگر زندگی کرده ام، هر بار که صدای لرزان و دلتنگ ات را از پشت گوشی تلفن می شنیدم، دنیایم آوار می شد و تمام دست و دلم می لرزید و به این دوری لعنت می فرستادم که خاطره ساختن با تو را از من دریغ کرد، حالا نمی دانم دنیایم چه می شود، وقتی که دیگر نیستی، تا حتا صدای لرزان و پربغض ات را بشنوم.
خانه این بار هیچ امنیتی نداشت، چرا که حضورت، لبخندت، مهربانی ات، هیچ کدام نبودند و این ابتدای ویرانی ما بود.
می دانی دلم برای دستان ات تنگ شده ، دستانی که همه جای خانه از خود یادگاری به جای گذاشته. در باغچه ی خانه مان، به گل هایی که کاشته ای، دفترچه هایی که در برگ های شان نوشته ای...
راستی آیا می توانیم به خانه ای که در روستای مان ساخته ای، قدم بگذاریم؟ به باغی که با دستان ات آن را برپا کردی؟ به آن همه نهال که کاشتی؟
به زندگی ات فکر می کنم، به آن همه تلاش ات برای ساختن،به اینکه چه پر زندگی کردی، به وفاداری ات به آدم ها، به بودن های همیشگی ات برای ما، وقتی که ناتوان از ادامه ی زندگی بودیم و حضور همیشگی ات برای دیگری ها.
دلم آرام نمی شود، انگار این رابطه در جایی تمام شده که خیلی از فرصت ها را برای حرف ها و نگاه ها و لبخندها و آغوش ها از دست داده است و حسرت است که شکل می گیرد و زخمی که بر قلب ام مانده است.
می گویند مرگ پایان کبوتر نیست، می دانم و باور دارم که قدم به سوی شهر نورها گذاشته ای، اما دلتنگ ات هستم و این امان ام را می برد.