۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

همه ی زن های درون من


نگاهی به فیلم زنان بدون مردان


من مونس ام. خانه آرامگاه من نیست، هر چند پیکرم در باغچه اش خاک شده باشد. در خیابان های شهر شورشی جاریست که آزادی را نوید می دهد و من با مردخانه که برادری است سنتی در جنگم. من مونسم که التهاب خیابان و بودن در کنار مردم را نه در زندگی ام بلکه در خیال ام و با مرگ ام تجربه می کنم. برای من مرگ بشارتی است به رهایی. من راه باغ را می شناسم.
من فائزه ام. به مردی که عاشق مذهب است، عاشقم. به طلسم رو می آورم تا انتخابم کند، اما او انتخاب اش دیگری است. بکارتم را پرمعنی می بینم ولی در کوچه های شهر آن را از دست می دهم. هراسان و ناامید به باغ پناه می برم.
من زرین ام. روسپی ام. انتخاب را نمی دانم اما اجبار را می فهمم. بزک می کنم، عطر می زنم تا پیکرم نقش بهتری را بازی کند. صداهای خش دار رئیس بی وقفه یادآور نقش ام است. نوازش می شوم. تن ام را حس می کنم و گناه آوار می شود بر تمامی من. آب را پالایشی می بینم بر تن ام و عبادتگاه را ایمن برای سکوت و اشک هایم. چهره های آشنای مردان سجده گر مسجد به وحشتم می اندازند و هراسان و مبهوت به باغ وارد می شوم.
من فخری ام. میان ساله ام. هم او که شوهر قدرت مدار حکومتی اش یائسگی اش را چون پتکی بر روحش فرود می آورد. من فخری ام که رویاهای هنری و علایق روشنفکرانه ام را در بازگشت یار دیرینه ای از فرنگ، دوباره در درونم حی و حاضر می بینم و نومیدانه به او دخیل می بندم. با ترک شوهرم باغ تنها مامن پیش روی من است.
ما در باغیم. آواز می خوانیم. تن مان را کشف می کنیم. جراحت هامان را مداوا می کنیم و آفتاب بر ما می تابد و گل های باغ رشد می کنند و باغ زیبا می شود، همچنان که خیابان های شهر پر شور از هم صدایی است و نوید شکوفایی می دهد.
وقتی که قدرت با نیزه های داغ خود خیابان ها را تسخیر می کند، درب باغ نیز برای ضیافتی رنگین گشوده می شود تا هجوم میهمان ها و نظامی ها، آرامش و سلامت را با خود به یغما ببرد.
شب تاریک باغ ، ضیافت اش را ادامه می دهد تا من، زرین، تب کرده و ملتهب در هجوم خنده ها و آوار چکمه ها، صبحی دیگر را تجربه نکنم.
من،فخری، در این ضیافت آواز می خوانم، و آوازم این بار معنی خود من است، و این هجوم پیکرها، به من تنهایی ام را یادآور می شود. سربازان به دور میز رنگین نشسته اند و نخبگان و روشنفکران به دورشان با چاپلوسی مجیز می گویند.
و من، فائزه، در این ضیافت مسموم سویه ی دیگری از وجودم را پیدا می کنم که به من شهامت نه گفتن را می دهد.
خزان باغ ناگهان از راه می رسد بی آنکه بهار تمامی جامه های رنگین اش را به درختان باغ عرضه کرده باشد.
در خیابان اینک نظامیان همه چیز را در دست دارند. افسوس که باغ دیگر پناهگاه ما نیست. من، فائزه، به سوی سرنوشتی نامعلوم باغ را ترک می کنم تا در شهر جایی بیابم.
در میانه ی این راه، همچنان که آشفته و پرشتاب به سوی شهر قدم می زنم، پر از سوالم.



۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

سکوت تنهایی



تنها پنجره ی اتاق رو به حیاطی که سه درخت تنومند چنار آن را پر کرده است، باز می شود. آمد و شد پرندگان و جست و خیزهای سنجاب های قهوه ای و حرکت بی زمان باد، شاخه ها را به این سو و آن سو می پراکند.
زن بی قرار که می شود، نیرویی در درونش غلیان می کند، و او را از چاه تنهایی اش بیرون می کشد و به پنجره رهنمون اش می کند. می ایستد و شور بیرون در درونش، دوباره چشمه ای می شود که نگاه کند. برگ های سبز تابستانی، آسمان بیکران، پروازهای دسته جمعی پرندگان و حالا آن سو تر، پنجره ای که پیرمردی را در خود قاب گرفته با دستانی که شیشه را لمس می کنند، پیرمردی که نگاه می کند، رو به رو را، بی هیچ تکانی.
لحظه های سکون درون زن، از تماشای بیرون پنجره شروع می شود و به پنجره ی آن سو تر می رسد، جایی که پیرمردی، بی هیچ تکانی رو به رو را نگاه می کند.

از یادهای تابستانی




 عصر تابستان بود، با تمام بوهای تابستانی، بوی تاک انگور که حیاط خانه را پر کرده و سقفی بود برای حیاط مان تا فکر کنیم که آسمان سبز است؛ بوی طالبی های تازه ای که پدر، عصر های تابستان با خود به خانه می آورد و فالوده هایی که مادر درست می کرد با کلی یخ که چشیدن خنکی اش را لحظه شماری می کردم؛ بوی خاک خیس شده که موقع شستن حیاط، عصرهای تابستان مان را نمناک می کرد. بوی چای با سماوری که در گوشه ی حیاط، در عصرهای تابستان جا خوش می کرد. این عصرهای تابستان، جشن بیکران من بودند.
هوا کم کم تاریک می شد که برق های خانه رفت، مادر با عجله به دنبال کبریتی می گشت تا مرا از وحشت تاریکی نجات دهد. همیشه این زمان های تاریکی برای من طولانی می گذشت و هیچ تکان نمی خوردم تا مادر با نور شمع بیاید و آرامش و اطمینان دوباره به من بازگردد.
هنوز مادر باز نیامده که صدای در را می شنوم، فریاد می زنم :" مامان! مامان! در می زنند". مادر هم می گوید:" خب باز کن!" و من ساکت می شوم .
مادر می داند که تاریکی آن قدر بر من غالب است، که از جایم تکان نمی خورم. خودش را سریع به حیاط می رساند و در را باز می کند. صدایش پر از شادی است و من کنجکاوانه گوش هایم را تیز می کنم که بشنوم چه می گوید. عمه ی مادر به دیدن مان آمده است. من تا به حال ندیدمش. در روستا زندگی می کند و حالا در تهران به دیدار ما آمده.
مادر چراغ کوچکی را روشن کرده و  من می توانم تصویر محوی از چهره ی عمه را ببینم. نامش خاور است. اسمش برایم ناآشناست. اما در کتاب فارسی خوانده ام خاور یعنی شرق. عمه شرقی است. عمه خاور وقتی به رویم خندید، دلم به سمتش باز شد و به طرفش رفتم.
صدایش آرام بود. برایم قصه گفت و به سادگی مرا به دنیای خیال برد.
آن عصر تابستانی برایم پر شد از صدای زنی که همیشه تنها زندگی کرد، وقتی تنهایی زن را، همگان ننگ می دانستند. او تنها سفر می کرد، زمانی که سفر کردن یک زن تنها، ناپسند شمرده می شد. چیزهای زیادی از او نمی دانم؛ حتی نمی دانم آیا او تابستان دیگری را دید یا نه، چون دیگر هیچ وقت او را ندیدم و عجیب اینکه پس از آن هیچ کس در مورد او حرفی نزد؛ انگار او فقط در رویای من لختی درنگ کرد، در عصری که فقط من و او آن را تجربه کردیم و باز به تنهایی اش بازگشت. هر چه هست هر تابستان بارها و بارها او را به یاد می آورم و یقین دارم که او آرامش داشت و تنهایی اش را دوست می داشت.  

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

موسیو ابراهیم

دوباره نگاهی به کتاب موسیو ابراهیم اریک امانوئل اشمیت انداختم. شور عجیبی در تمامی تنم زنده شده بود. مومو که از ترک شدن می گفت و از موسیو ابراهیمش، تمامی من، پر شده بود از حسی که مرا به دنیای آن ها می برد. به محله ی آبی پاریس، به مغازه ی موسیو ابراهیم و دنیای پر از آرامش این مرد. دلم همان دریای همیشگی موسیو ابراهیم را می خواست، دریایی که در طول سفرش با مومو به آن اشاره می کرد. دلم آن آهستگی را می خواست که موسیو ابراهیم سفارش اش را می کرد. 

زمان

پروست از زمان حرف می زند و بی زمانی. از جدایی بلاهت دنیا و گام گذاشتن در شناخت خویشتن نهفته که دنیایی از رمز و راز و شهود است و خلاقیت. تا در کش و قوس این کشف ها و شناخت حس ها و تصویرها و زمان، آفرینش ات را بیاغازی و هستی ات را رنگ دهی.

پاییز

پاییز شده و حس عجیبی دارم. خودم را واکاوی می کنم تا این حس را بهتر ببینم و بشناسم. تصاویری از خاطرات کودکی و نوجوانی ام مدام ذهنم را پر می کنند و در عین حال ته تصاویر به دهکده ی کوچک کویری می رسد که پاییزش با درختان بلند سپیدارش مرا افسون می کند. بیشتر که تصاویر را نگاه می کنم، می بینم خاطراتم، اتفاق خاصی را در خود نگنجانده اند، اما این تصاویر به من حس خوبی می دهند. انگار این دهکده و پاییز با یک جور سرخوشی و رهایی پیونده خورده اند. انگار، ذهنیت من از دنیا، آن زمان زیباتر بوده، چرا که درختان و دهکده مرا گرم می کنند. انگار درختان و آسمان حضور پررنگ تری داشته اند.
انگار زمان آن روزها، زمان سیال تری بوده است که من حضورم را در آن زنده تر می بینم. 

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

حضور من

وقتی به این شهر وارد شدم، همه چیز دیدنی بود. آدم ها، کافه ها، موزیسین های دوره گرد، آتش بازی ها، بازارچه های محلی، جشن های مناسبتی، مرکز خریدهای بزرگ و شیک...
من قدم می زدم و این سوراخ های شهر را کشف می کردم، جاهایی بود که هنوز هم با رفتن به آنجا حس خوبی دارم، فضایش من را می بیند و من هم در این فضا هستم و حضور دارم و بودن ام را حس می کنم. کافه هایش و بازارهای محلی اش اینگونه اند برایم. انگار این آدم ها که با من در این فضا مشترک اند، بدون اینکه خودمان هم بدانیم، در چیزهایی مشترکیم ، شاید بتوان گفت حضورمان فاعلیتی دارد و این ما را به هم نزدیک می کند و حس هامان را تقویت می کند.
فروشگاه ها و مرکز خریدهای مدرن و شیک شهر، گاهی مرا به سوی خود جذب می کردند، تا ببینمشان و خرید هم می کردم. حتا گاهی حضورم را که خودش بود، بی کم و کاستی، در این فضا می دیدم، اما از زمانی که شروع به کار در یکی از این فروشگاه ها کرده ام، کاری مثلن دانشجویی، که بتوانم کمی استقلال مالی داشته باشم، وقتی از دالان های شیک این مرکزخرید ها می گذرم تا خودم را به قسمتی که باید در آن کار کنم برسانم، دیگر آن حس قدیم نیست. دیگر آن ظاهر شیک مرا جذب نمی کند، من سیطره ی این فروشگاه ها را بر خودم و بر دیگری کنارم و دیگری آن طرف تر که با هم اینجا کار می کنیم می بینم. انگار دیگر حضور من فاعلی نیست که سرخوشانه حتا این دالان های پیچ در پیچ زرق و برق دار را طی می کند، چیز دیگری غالب است، چیزی که حضور من را نمی بیند.


ویرجینیا وولف

ویرجینیا وولف نازنین راست می گوید که این دیدارها، این بدرودها، عاقبت ما را از بین خواهد برد...
آنقدر شفاف است این کلمه ها و این حروف و آنقدر عمیق، درد نهفته ی آن را آشکار می کند که هیچ نمی توانم به آن اضافه کنم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

صدا


راستی!
تنها صداست که می ماند انگار
تا آوار شود تمامی ذرات اش
بر جاگرفته های ذهنم
تا پر شوم
پر
از این همه آوا

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

سرنوشت

گاهی سرنوشت محتوم می شود. چرا که نقطه ی آغازین اش را از جایی گرفته است که تو هیچ حق انتخابی برایش نداشته ای.
محکم به دیوارهای تعیین شده ی اجتماع می کوبی ، شاید تو را به آن سوی دیوار راهی باشد، اما نیست. بعد از سال ها زندگی خیابانی و تجربه ی خشونت و رنج و نبودن و نداشتن، می خواهی تغییر کنی ، می خواهی دیگر خیابانی نباشی، می خواهی بودن ات را رنگ دیگری بزنی، می خواهی عشق را بیابی، اما هیچ باوری به تو نیست، تو صلیب وار خیابان را با خودت حمل می کنی و ردهای این صلیب تو را نشان دار کرده است.
تجربه ی یک ساعت زندگی تو شاید برای من جهنمی شود، اما تو ظریفی و هیچ کس این ظرافت را نمی بیند.

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

خودکشی


مادری که خودکشی را در خود حمل می کند، حتا اگر زنده بماند، خودکشی را به فرزندش می دهد. 

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

دیگری ها


باز بی قرار شده ام. مضطرب. دوباره توده ی درد به سطح آمده و مانند قلوه سنگی بزرگ روی دلم تکان تکان می خورد.
ارتباط با «دیگری» ها، همیشه چشمه ی بیقراری های من بوده و هست. گاه این ارتباط ها ی با «غیر»، برای تایید نیست، حتا تشویق، تنها می خواهم این «غیر» باشد، بماند و خود را بخواهد. خواستنی بی پیرایه برای زادنی از نو.
چه گیج می زنم تا این پیوندها بماند. تازه باشد. اما می دانی، کم می شوم. ذره هایی از من ، از درونم چنان شتابی می گیرند که قلبم مدام ضربه می خورد. ضعیف می شود.  

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

...


دلم به هیچ هم خوش نیست. نه ریسمانی و نه پناهی که این دستان لرزان را به آن بیاویزم و نه حتا گاهی کورسویی از امید.
می دانی اتاق ات را دیگر نمی توانم آن گونه که در ذهنم نقش گرفته بود، تصویر کنم. اتاقی که به هم ریخته بود. پرده ای را که برعکس آویزان کرده بودی. تختی که همیشه چرک بود. اتاق اما بار داشت. بحران را در تمام دیوارها و آجرها و سیمان هایش آرام آرام و ذره ذره جمع کرده بود تا تو، تویی که همیشه می خندیدی، مشت بکوبی تمام خودت را که به آجرها داده بودی، به شیشه ی اتاق و بشکنی خودت را.
اتاق خونی است. دستان ات نقش خون گرفته. دستان ات تکان نمی خورد. می بینی ، زندگی می لرزد. تو می لرزی و من، می بینی چه بیچاره ام! 

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

جرات


جرات می خواهد به آدمی نزدیک شدن. به چشم هایش نگاه کردن و خیره شدن به دست هایش که خود را بیان می کنند.
جرات می خواهد که آغاز کنی تا بشناسی اش.
اول توده ای سفید است که حجم دارد . نگاه دارد. حرف دارد. و همین هاست که تو را به جاده ای می برد که کشف کنی اش. در کنارش راه می روی، چای می خوری و همین طور نقطه نقطه ها را به هم وصل می کنی. حالا این نقطه ها هر کدام شان ترکیبی را ساخته اند. یک ترکیبی که ناگهان هشیارت می کند. این ترکیب، انسانی است که هجوم دارد، درد دارد.
جرات می خواهد که نگه اش داری. که بماند.
پس می زنی اش. نمی خواهی اش. این جاده ای که تو را به کشف او برده، تو را عریان کرده و می بینی که هجوم خود توست که این گونه بی قرارت کرده. این جاده ی لابیرنت وار، همه ی تو را سرفه کرده است.
جرات می خواهد، ماندن در این جاده ی بی انتها.

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

حسرت


می توان حسرت را کشید بر روی بوم یک نقاشی و ساعت ها تماشایش کرد و باز هم حسرت کشید. حسرت یک فعل ، زمانی اتفاق می افتد که زمان انجام فعل طی شده باشد، و اگر خود را به عنوان فاعل حسرت، بسیار منفعل بپنداریم، حسرت خوره می شود در وجودمان. برای من کج دار و مریز رفتار کردن ام با تو وقتی که فرصتی دارم که به تمامی فرصت است برای لبریز شدن از عشق مادرانه ات، بلعیدن دلواپسی های کودکانه ات، همه حسرتی می شود که درد بکشم و تصویرهایی از تو را که این ذهن لامصب از تو عکس گرفته به یاد بیاورم و حسرتم را بکشم مانند وزنه های یک زندانی...

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

می ترسم


رنجور شده است. زرد شده است. چشمان عسلی اش دیگر نمی درخشد. به جرمی ناکرده چند روزی را در بازداشت گذرانده. حالا به خانه برگشته، اما کم حرف شده است. از خواب می پرد. کابوس می بیند. دیروز با بغضی بی پایان به ناگاه به حرف می آید. از مردی که یک سال تمام در بازداشتگاه بوده، می گوید. از بازداشتگاهی که تنها اتاقی بسیار کوچک و بدون حمام بوده می گوید. از مجرمانی که هر کدام با جرم هایی از قتل و تجاوز و سرقت مسلحانه به آنجا منتقل می شدند، می گوید. و دوباره از مرد می گوید که صبرش تمام شده بود. از مردی که ناامید و معلق از این همه بلاتکلیفی، زندان را به این بازداشتگاه ترجیح می داده، می گوید. از مردی که شبانه در کنار او  خود را دار می زند و او می لرزد، می گوید.


گل بکاریم






یه خونه ای هست توی یکی از خیابون های واشینگتن که یه مرد ویتنامی یک سالی می شه که توی اون زندگی می کنه.
خونه در عرض این یک سال غرق گل شده. حیاط جلویی و حیاط پشتی خونه پر از گل شده. مرد فقط کاشته و آب داده و نگاه شون کرده و خندیده. روی دیوارهای خونه گلدون آویزان کرده، تمام رف های پنجره های خونه پر از گله. حتا فضای جلوی پارکنیگ رو هم پر از گل کرده.
یه روح رنگی می تونه انقدر رنگ تولید کنه. می تونه انقدر فضا رو پر از عطر کنه. می تونه به همه ی دیوارها، پنجره ها ، درها، روح هدیه بده. یه روحی که زنده ی زنده است. رنگ داره. عطر داره. اون خونه، هر روز به همه ی زنده های اونجا، زندگی و عطر هدیه می ده. رنگ هدیه می ده.
آهای مردم زیبا، بیاین روح مون و صدا کنیم، بیاین درون مون رو صدا کنیم. بیاین آواز بخونیم. یه آواز دسته جمعی.  بیاین گل بکاریم. گل های رنگی. بیاین با آویزان کردن گل های رنگی روی دیوارهای خونه هامون، معنی دیوار و عوض کنیم. بیاین پنجره ها رو باز کنیم و رف هاش رو پر کنیم از خنده. بگذاریم عطر گل های کاشته شده مون توی فضا جاری بشه و عشق پراکنده بشه .
آهای مردم زیبا، دانه های به خاک نرفته منتظر دست های من و تو هستن که در خاک فرو روند و آفریده شن.   

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

از کنارت گذشتم


از کنارت گذشتم، بی آنکه نگاهت کنم. می خواستم انکارت کنم، می خواستم دیگر این مهر میان مان نباشد، می خواستم دیگر نبینمت.
مشاجره ی سختی کرده بودیم و من آن قدر مستاصل شده بودم که تنها چاره را ترک خانه دیدم. وقتی پریشان به خیابان قدم گذاشتم، مقصدی نداشتم که در آن پناهی بگیرم. به پارک پناه بردم. نیمکتی خالی پیدا کردم و نشستم. تابستانی داغ بود. عینکم را زدم تا اشک هایم دیده نشوند. به کودکان نگاه می کردم که چه سرخوشانه بازی می کردند. به اطراف ، به درخت، به پرنده، به آدم ها، به مردها نگاه کردم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود، که مردی به سمتم آمد و متلکی گفت. با هر جمله اش بی پناهی ام بیشتر می شد. مردک رفت. بلند شدم. به سمت خیابان به راه افتادم. تمام تنم سنگین شده بود. سنگین قدم می زدم. همه ی حرکت های آدم ها و اشیا، آرام شده بود. از دور قدم زدن آهسته ات را به سمت خودم می دیدم. از کنارت گذشتم، بی آنکه نگاهت کنم.

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

همین شیء ساده


دلم به دوچرخه ام خوش است، به من حس استقلال می دهد. شهر را با اختیار خودم و هر زمان که بخواهم، می گردم، بدون وسواس زمان بندی های همگانی.
 شهر زیر چرخ های دوچرخه ام زیباتر است و من هم قوی ترم. همین شیء ساده، من را با خودم آشناتر کرده است. ترس هایم را از من می گیرد. مرا جزیی از شهر می کند. مرا در شهر به گردش می برد.
همین شی ء ساده به من امکان حضور می دهد، حضوری که فاعل است و این حضور ، حس های تازه ای را در من زنده کرده است. همین شیء ساده، اینگونه با من رفتار می کند تا من طعمی را مزه کنم که تازه است و رهایی می آورد.
چشیدن این طعم گر چه دیرهنگام است، ولی سرشارم می کند، پر از بودنم می کند! کسی که همیشه جنسیت اش مقدم بر انسان بودنش فرض شده، اینک به حس تازه رهایی خوشامد می گوید. 

درد


نوشتن شفا می دهد، به همین امید آمده ام.
گاهی درد چنان در دلم عمق می گیرد که چاهی تاریک می شود. چاهی بدون قطره ای آب.
دردت در من درد شده است، سال هاست با این درد آشنا شده ام. به خودم که می نگرم، خود را مملو از درد دیگری می بینم، گاهی که بی تابم، لایه های درد را بیرون می کشم تا لایه ی خودم را ببینم، چیزی نمی یابم که متعلق به من باشد. به خودم ، به درونم. درد های من همه دردهای دیگری است. دیگری ها در من اند. دیگری هایی که انسان اند و درد می کشند .
این دردهای دیگری، گاهی مرا به جنون می کشاند.  

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

اضطراب


من اضطرابم. اضطراب در تن من جایی بس عمیق دارد. در دست هایم، وقتی نگاه شان می کنم. می دانی اضطراب در گلوی من جای دارد. همیشه هست.

 اضطراب یعنی دختری در خانواده ای پرجمعیت که سنتی است، مذهبی است، که جمعیت مردان اش غالب است . مردانی که لحظه لحظه ی کودکی ات را نظاره می کنند. یعنی هل شدن به وقت بازی های کودکانه. یعنی کودکی ات را در حیاط خانه جا گذاشتن و پریدن به دنیای غالب ها تا برای خواهر و برادر کوچکترت حامی باشی. یعنی مادر باشی! اضطراب یعنی به وقت بلوغ، قوز کردن که نشانه های زنانگی گم شود.
اضطراب، آن شبی بود که خانه را قفس یافتم. اضطراب، پچ پچه هاشان بود. اضطراب، تنهایی ام بود.
اضطراب، عصربارانی بود که فهمیدم بیمار شده ای و تمام خیابان را گریستم.
اضطراب، کابوس های شبانه ام بود برای بهبود تو.
اضطراب، دیدن ات در زندان بود.
اضطراب، دیدن چهره ی مستاصل مادر که تمام پایش سوخته بود.
اضطراب، فرار پدر بود.
اضطراب، نابسامانی ات بود وقتی همه ی زندگی ات را به غالب ها توضیح می دادی.
اضطراب، شرم ات بود از گفتن حقیقت زندگی ات.
حفره حفره ام. هر حفره ای ، حافظه ای دارد که اضطرابش را با خود حمل می کند. دلم سیمان می خواهد.

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

مرد نی نواز


مردی را می شناختم که زندگی سختی داشت. دستان اش گواه زندگی اش بود. دستانی که بزرگ بود با پوستی کلفت. عاشق نی بود، اما فرصت آموختن اش را نداشت. گاهی اوقات با نی جدیدی که خریده بود به خانه می آمد و آن را در کنار نی های دیگر می گذاشت.
هر کس ذخیره ای نایاب در درون خود دارد. او نیز داشت. ذخیره اش نواختن نابه هنگام اش بود. مرد نی می نواخت، آرام و غمگین، گرچه در دستان بزرگ اش خوب نمی نشست، اما می نواخت. با هر دم اش، خود را می نواخت. دستانش را می نواخت.

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

حرف زدن


دیروز در یک جمع زنانه ای شرکت کردم که قرار بود محور جمع شدن مان بحث و مطالعه و گفتگو  درباره ی مسایل مختلف زنان باشد. از قبل موضوعی را مشخص کرده بودیم و قرار بود جلسه ی دیروز در مورد آن گفتگو کنیم و سوالات مان را مطرح کنیم. در خلال گفتگوهامان، به ناگاه احساس کردم که چقدر این زن ها حرف داشته اند برای گفتن. چقدر پر هستند از ناگفته ها. گاهی حتا بی هیچ ارتباطی به موضوع فقط حرف می زدند. به تمامی حرف می زدند. حرف هاشان بار داشت. دستان شان که به هر سو نشانه می رفت تا خودشان را بیان کنند. نگاه هاشان  که ناآرام بود. کاش ادامه پیدا کند، حتا اگر سمت و سوی مشخصی پیدا نکند، فقط باشد که بیایند و حرف بزنند.

روزمرگی هایم


لپه ها را پاک می کنم تا سنگی نداشته باشد، می بینم پر از سنگم. پیازها را خورد می کنم و اشک می ریزم. مدت هاست در آَشپزخانه ام. من این دیوارها و  آجرها و سیمان های آَشپزخانه را انقدر نگاه کرده ام و نگاهم انقدر به درون شان رفته که معمار شده ام. این را نباید دست کم گرفت.

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

رابطه های ما


چندان نمی شناسمش. به واسطه ی جمعی که هر از گاهی دور هم جمع می شویم و گفتگو می کنیم و از حال روزمان خودمان را با خبر می کنیم، آشنا شده ایم. برعکس بچه های جمع که چند سالی است تنها زندگی می کنند و از خانواده هایشان دورند، او با خانواده اش زندگی می کند. این را گفتم که بگویم تنهایی بعضی از آدم های جمع را ندارد، گر چه تنهایی همیشه با ماست. از زمانی که به این شهر مهاجرت کرده، در شرکتی که خانواده اش تاسیس کرده اند، کار می کند. از نظر مالی مشکلی ندارد.
اظهار صمیمت می کرد و می خواست بیشتر همدیگر را ببینیم و من برایش وقت می گذاشتم تا هم بشناسمش و هم با هم گپی بزنیم. گاهی هم او را به جمع های دیگری دعوت می کردم که با آدم های بیشتری آشنا شود و تنهایی که مدام از آن می نالید را کمتر کند. به مهمانی یا تولدی اگر دعوت می شدیم، اصرار داشت که من هم همراهش باشم و من هم بیشتر مواقع قبول می کردم و همراهش می شدم. در جمعی که بچه ها را کم و بیش می شناختیم، با یکی از پسرها وارد رابطه ی صمیمی تری شد. این رابطه اش شروع شد و رابطه اش با من تمام شد. حتا به تلفن های من جواب هم نمی داد. قبلن هم این مدل تجربه را داشته ام، که بعضی از زن ها وقتی وارد رابطه ی دوستی با پسری می شوند، وقت شان فقط محدود به رابطه ی جدیدشان می شود.
یک سالی ندیدمش. چند روز پیش دوباره تلفن زده و اظهار دوستی و صمیمت و دیدن و گپ زدن. دیدمش. پریشان بود. گریه می کرد. رابطه اش با پسر تمام شده بود. پسر وارد رابطه ی دیگری شده بود. سعی کردم آرام اش کنم و بگذارم فقط حرف بزند. گاهی نفس اش می گرفت. جرات اش کم شده بود.
من از این همه ضعف دردم می گیرد. از این همه وابستگی دردم می گیرد. از اینکه زنی ، زندگی اش را در دیگری معنی کند، رنج می برم. رابطه ی عاطفی وقتی تمام می شود، درد دارد، می دانم، اما دردم می گیرد، که رابطه هامان برای مان چالشی محسوب نمی شود که جنگ کنیم برای یادگیری و شناخت خودمان. بیشتر مریض می شویم و انتظار داریم که فقط فهمیده شویم. رابطه ای که خود را کمرنگ ببینیم و معیارهایمان را تنها سلیقه های گوناگون او شکل دهد، و حتا این سعی بیهوده که خود را مدرن تزیین کنیم که از جماعت روز، دور نمانیم، هیچ دردی را درمان نمی کند. درمان فکر من است که بیمار است، که وابسته است، که تب کرده است و هیچ پاشوره ای جز آگاهی ، جز رویارویی آگاهانه با رنج، درمانش نمی کند.

تو بزرگ بودی


به ناگاه یادم آمد که این همه سال که در ذهن من بزرگ بودی و من با تمامی سرگشتگی ها و جداسری هایم، سعی می کردم در زندگی واقعی ، خود را به تو فردی کاملن مستقل بنمایانم، در ذهنم، ذهن سلطه پذیرم، تو بزرگ بودی و من همیشه، حتا وقتی که فکر می کردم قوی هستم، برای گفتن خودم، تپش می گرفتم. به ناگاه یادم آمد که این حجم تو در ذهن من از کجا می آید؛ راستی تو که فقط چهار سال از من بزرگ تری. می دانی چهار سال ناقابل، چرا همیشه در ذهن من تو خیلی حجیم بودی؟ حالا فهمیده ام که چهار سال چقدر در ذهن من بزرگ بود، چرا که به من یادآوری می کرد که او بزرگ تر است، آه از این کلیشه های تربیتی که زجر داد مرا، زجر...

اما حالا فهمیده ام، حالا خود را فهمیده ام، حالا به لایه های ذهنم آشناتر از دیروزم و این کمک ام می کند. می دانی کمک ام می کند.

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

تنهایی دست ها


هنوز به یادم مانده است دستانت
که مستاصل به چهره ات قفل شده بود و اعتراف می کرد تمامی زندگی بیست و هفت ساله ات را.
هجوم آدم ها با نجواهای خشن شان ، دستانت را مضطرب کرده بود
هنوز یاد آن شب دیوانه ام می کند

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

پرنده


جایی که آسمان با درخت مماس می شود
کبوتر نشسته است؛
پیام را زیر بال هایش حفظ می کند
سرمای زمین کشنده است!

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

کودکی


یادته بچه بودیم میخواستیم بریم گم شیم، یه بار هم این کار و کردیم، با تمام توان مون دویدیم، پیاده روی شهر و دویدیم. یادته پیرزن اون طرف پیاده‌رو چه مضطرب شده بود و با صدای لرزونش گفت: این وقته شب کجا میرین و تو گفتی‌ داریم میریم گم بشیم!