۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

گل سرخ خورشید



به همه ی ترس هایم پشت می کنم تا وارد آپارتمان دانشجویی ات شوم.
مدت زمان زیادی از آشنایی مان نمی گذرد. فضایمان پر از هیجانات نشناختن است و آرام آرام عشق را حس کردن.
اتاقت پر از گلدان و کتاب های نامنظم است. پرده های گلدار به اتاقت رنگ های بیشتری بخشیده است.
به آشپزخانه می روی و آرام چای دم می کنی. من هنوز به اتاق خیره ام. کتاب ها برایم خیلی ناآشنایند. تاریخ، فلسفه، سیاست، علم...
همینطور که  به کتاب ها خیره ام، چهار پایه ی چوبی - کنفی را روبرویم می گذاری و رویش می نشینی. با دست هایت بازی می کنی و نگاهم می کنی.
نگاه می کنی و نگاهت پر از مهربانی است. ناگهان بلند می شوی، انگار فکری به سرت زده، با تاری بر می گردی و می پرسی:
می خواهی برایت قطعه ای را بزنم؟
من که برای اولین بار است تاری را از نزدیک می بینم، با سرم جواب آری می گویم.
می نوازی و شروع به خواندن می کنی، هم نواختن و هم سرودی که می خوانی، هر دو برایم بیگانه است.
آن قدر در سرود غرق می شوی و آن قدر با عشق کلمه ها را در فضا می پراکنی، که منی که از دنیای دیگری آمده ام، فقط مبهوتم.
نواختن ات که تمام می شود، کاغذی کاهی بر می داری و سرود را برایم می نویسی.
سرودی که پر از امید به گل کاشتن است،
گل سرخ خورشید
پر از جان جان جان ...
به خانه بر می گردم و کاغذ را در عمیق ترین قسمت کمد اتاقم مخفی می کنم. حس می کنم انگار این کاغذ، این سرود، باید مخفی بماند. انگار این کاغذ پر از طوفان است، پر از امید و دست های من و قلبم که عادتش به روزمرگی و بودن است، با حجم این همه طوفان می ترکد، پخش می شود.
کاغذ وحجم انبوهش تمامی مرا می شکافد. باورهایم به آن اتاق و فضا از دست می رود. همه ی کلمه های آن کاغذ به قلبم هجوم می آورند. پوست می اندازم.
به خورشید، به گل سرخ خورشید نگاه می کنم. به جان، به جان ها ایمان می آورم.