۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

حس پنهان



حس پنهان
نگاهی به فیلم حس پنهان

زن روانپزشک است و بیمارانی دارد که زنانی هستند بحران زده، با زندگی های از هم پاشیده: یکی به خرافات چنگ انداخته تا مردش را حفظ کند، اما مردش می رود؛ زنی دیگر حتی هوای اطرافش را کثیف می پندارد و می خواهد همه چیز را از نو شست و شو دهد؛ از دیدن مردش سر باز می زند، چون گمان می کند که او هوا را کثیف می کند.

زن روانپزشک فرزندی ندارد، چرا که ترس دارد از داشتن بچه های معلول، کند ذهن یا یکی از آن بچه هایی که با چاقو دست شان را تکه تکه می کنند، تا از دیدن خون لذت ببرند. از افسردگی ، پارانویا، مانیا... بیزار است و می ترسد که فرزندش در آینده یکی از همین مریض ها باشد. مردش اما فرزند می خواهد تا از تنهایی ای که در این رابطه ی یکنواخت دچارش شده است، نجات یابد و زن نیز به آرامی پی می برد که پشت زندگی به ظاهر آرامش، «خرده جنایت های زناشوهری» در حال شکل گرفتن اند.
مرد که تفریح اش رانندگی با سرعت زیاد در بیابان ها است و گویا در زندگی بیرونی اش هم با همین لذت فقط با سرعت جلو می رود. به تازگی با دختری جوان آشنا شده است که از قضا او خود نیز زخم خورده ی همین خرده جنایت هاست. دختر برادری دارد که او نیز زخم خورده است و پایه ی اعتقادی اش را همین ترس از خیانت آدم ها شکل داده است. او مراقب است. مراقب خواهرش؛ در عین اینکه او را می ستاید که مقاوم است و به این خرده جنایت ها کشیده نمی شود. اما برادر به ناگاه پی می برد که خواهر دچار پنهان کاری است. ناباورانه می بیند که خواهر مقاومش، نقش« زخم زننده» را بازی می کنند. او به تلخی درمی یابد که در این دایره، نقش ها به سادگی تکرار می شوند؛ . از آدمی به آدمی؛ از یکی به دیگری.
برادر می گوید:« دنیای ما آدم ها از دنیای حیوانات نیز کثیف تر است». می گوید:« انسان تنها موجود زنده ای است که قبل از مرگش نیز می تواند فاسد شود».
همه در دایره ای از زخم، زندگی می کنیم. زخم هایی که در این دایره هر کدام به خود و دیگری می زنیم. همه در این دایره زخم زننده ایم و زخم خورنده.
انسان در نهایت تنهاست با جهان ذهنی اش و حصاری از تجربیات که چارچوب عقایدش را می سازد. اما گاهی دچار تنهایی می شویم که برای فرار از خود واقعی مان، ایجاد شده است و برای زدودن این تنهایی، به هیجانات روزمره و جرقه هایی که هر روز در زندگی هر کدام از ما ممکن است زده شود، متوسل می شویم. پناه می بریم به «دیگری» که او نیز موقعیت مشابهی چون ما دارد و به هم آویزان می شویم و گاهی فکر می کنیم که عاشق شده ایم...
هر قدمی که انسان را از اصالت واقعی اش دور کند، به ناگاه به فاجعه ای ختم می شود، همانطور که این «حس پنهان» با غلیانش، فاجعه ای آفرید.
این گونه «حس های پنهان» در همه هست، اما چگونه می توان آن را به طور کامل دید و درک کرد؟

هیچ نظری موجود نیست: