دنیا دیگر به لانه ی ماران شبیه نیست، خود ماری است که با عضلات متراکمش، تمامی استخوان های مان را در خود پیچیده. گاهی بعضی مان از شدت درد ضربه ای می زنیم و گاهی بعضی هامان نیز تنها مات نگاه می کنیم به خودمان، به دیگری کنارمان، به آسمان و درد را برای خود معنی می کنیم.
و گاهی مات نیستیم، ضربه هم نمی زنیم، در جستجوی راه حلی ایم. به نجات فکر می کنیم و در این جستجوی ذهنی، پرده ای کنار می رود و نگاهی جدید را می بینی که می توانی صیقل اش دهی، تا به کار آید، تا نجات دهد. تا نجات یابی.
۲ نظر:
اشتباه نمی کنم؟ این خواهر خوب من است که می نویسد و من نمی دانستم؟!! و چه زیبا می نویسد و چه تاثیر گذار! با این همه دردی که هست در این دنیای دون، هنوز هم به نجات دهنده می اندیشی؟! به زعم من، نجات دهنده ی هر کس، خودِ اوست! با این مار اگر دوست باشی، نیشت نمی زند، یا دردِ نیش اش کمتر است.
آره خوب حدس زدی ناقلا. باید با این مار روبرو بشم ، می دونم سخته و درد داره، اما گریزی نیست.
نه، وقتی مار رو کشف کردم دیگه امکان نجات دهنده ی بیرونی رو صفر می بینم. امکان نجات رو در خودم می بینم همونطور که تو هم گفتی برادر عزیزم.
ارسال یک نظر