۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

نجات


دنیا دیگر به لانه ی ماران شبیه نیست، خود ماری است که با عضلات متراکمش، تمامی استخوان های مان را در خود پیچیده. گاهی بعضی مان از شدت درد ضربه ای می زنیم و گاهی بعضی هامان نیز تنها مات نگاه می کنیم به خودمان، به دیگری کنارمان، به آسمان و درد را برای خود معنی می کنیم.
و گاهی مات نیستیم، ضربه هم نمی زنیم، در جستجوی راه حلی ایم. به نجات فکر می کنیم و در این جستجوی ذهنی، پرده ای کنار می رود و نگاهی جدید را می بینی که می توانی صیقل اش دهی، تا به کار آید، تا نجات دهد. تا نجات یابی.

۲ نظر:

تاقه دار گفت...

اشتباه نمی کنم؟ این خواهر خوب من است که می نویسد و من نمی دانستم؟!! و چه زیبا می نویسد و چه تاثیر گذار! با این همه دردی که هست در این دنیای دون، هنوز هم به نجات دهنده می اندیشی؟! به زعم من، نجات دهنده ی هر کس، خودِ اوست! با این مار اگر دوست باشی، نیشت نمی زند، یا دردِ نیش اش کمتر است.

زن زیستی گفت...

آره خوب حدس زدی ناقلا. باید با این مار روبرو بشم ، می دونم سخته و درد داره، اما گریزی نیست.
نه، وقتی مار رو کشف کردم دیگه امکان نجات دهنده ی بیرونی رو صفر می بینم. امکان نجات رو در خودم می بینم همونطور که تو هم گفتی برادر عزیزم.