۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

جادوی کلمات




کلمات را می خوانی، همه در کنار هم نشسته اند و معناها و تاویل ها را یکی پس از دیگری برایت زنده می کنند. از خواندن شان و فهمیدن شان و معنادار بودن شان لذت می بری. کارت به جایی می رسد که نویسنده را تصویر می کنی، اتاقش را، دستانش را. به خودت می گویی چقدر خوب می نویسد، چقدر ذهن تیزی دارد، چه نگاهی دارد.
فرصتی دست می دهد که از نزدیک ببینی اش. تصویر خیالی ات با واقعی نمی خواند. او که با نوشته هایش عصیان و شدن را می نوشت، ترسوی بزدل سنت زده ای بیش نبود.
از خودت می پرسی آن همه قدرت کلمه ها و نوشته از کجای او نشات گرفته بود؟ چرا دل نوشته هایش، تو را در دنیای واقع به دلش نزدیک نمی کرد؟ چرا کلمه ها و نوشته ها از او فاصله داشتند؟ نه خنده هایش خنده بود و نه گریه هایش، گریه. به آدم های نوشته هایش مهر می ورزید و به آدم های واقعیت اش، کین. پر از سوء  تفاهم، پر از خشم. اتوپیای نوشته هایش در عالم واقع پوچ می شد. انگار این قدرت کلمه هاست که جادویی اند، که سحر می کنند، انگار این کلمه ها هستند که جان دارند، واقعی اند، نویسنده بی جان است.


هیچ نظری موجود نیست: