۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

حضور من

وقتی به این شهر وارد شدم، همه چیز دیدنی بود. آدم ها، کافه ها، موزیسین های دوره گرد، آتش بازی ها، بازارچه های محلی، جشن های مناسبتی، مرکز خریدهای بزرگ و شیک...
من قدم می زدم و این سوراخ های شهر را کشف می کردم، جاهایی بود که هنوز هم با رفتن به آنجا حس خوبی دارم، فضایش من را می بیند و من هم در این فضا هستم و حضور دارم و بودن ام را حس می کنم. کافه هایش و بازارهای محلی اش اینگونه اند برایم. انگار این آدم ها که با من در این فضا مشترک اند، بدون اینکه خودمان هم بدانیم، در چیزهایی مشترکیم ، شاید بتوان گفت حضورمان فاعلیتی دارد و این ما را به هم نزدیک می کند و حس هامان را تقویت می کند.
فروشگاه ها و مرکز خریدهای مدرن و شیک شهر، گاهی مرا به سوی خود جذب می کردند، تا ببینمشان و خرید هم می کردم. حتا گاهی حضورم را که خودش بود، بی کم و کاستی، در این فضا می دیدم، اما از زمانی که شروع به کار در یکی از این فروشگاه ها کرده ام، کاری مثلن دانشجویی، که بتوانم کمی استقلال مالی داشته باشم، وقتی از دالان های شیک این مرکزخرید ها می گذرم تا خودم را به قسمتی که باید در آن کار کنم برسانم، دیگر آن حس قدیم نیست. دیگر آن ظاهر شیک مرا جذب نمی کند، من سیطره ی این فروشگاه ها را بر خودم و بر دیگری کنارم و دیگری آن طرف تر که با هم اینجا کار می کنیم می بینم. انگار دیگر حضور من فاعلی نیست که سرخوشانه حتا این دالان های پیچ در پیچ زرق و برق دار را طی می کند، چیز دیگری غالب است، چیزی که حضور من را نمی بیند.


هیچ نظری موجود نیست: