۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

همین شیء ساده


دلم به دوچرخه ام خوش است، به من حس استقلال می دهد. شهر را با اختیار خودم و هر زمان که بخواهم، می گردم، بدون وسواس زمان بندی های همگانی.
 شهر زیر چرخ های دوچرخه ام زیباتر است و من هم قوی ترم. همین شیء ساده، من را با خودم آشناتر کرده است. ترس هایم را از من می گیرد. مرا جزیی از شهر می کند. مرا در شهر به گردش می برد.
همین شی ء ساده به من امکان حضور می دهد، حضوری که فاعل است و این حضور ، حس های تازه ای را در من زنده کرده است. همین شیء ساده، اینگونه با من رفتار می کند تا من طعمی را مزه کنم که تازه است و رهایی می آورد.
چشیدن این طعم گر چه دیرهنگام است، ولی سرشارم می کند، پر از بودنم می کند! کسی که همیشه جنسیت اش مقدم بر انسان بودنش فرض شده، اینک به حس تازه رهایی خوشامد می گوید. 

هیچ نظری موجود نیست: