۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

اضطراب


من اضطرابم. اضطراب در تن من جایی بس عمیق دارد. در دست هایم، وقتی نگاه شان می کنم. می دانی اضطراب در گلوی من جای دارد. همیشه هست.

 اضطراب یعنی دختری در خانواده ای پرجمعیت که سنتی است، مذهبی است، که جمعیت مردان اش غالب است . مردانی که لحظه لحظه ی کودکی ات را نظاره می کنند. یعنی هل شدن به وقت بازی های کودکانه. یعنی کودکی ات را در حیاط خانه جا گذاشتن و پریدن به دنیای غالب ها تا برای خواهر و برادر کوچکترت حامی باشی. یعنی مادر باشی! اضطراب یعنی به وقت بلوغ، قوز کردن که نشانه های زنانگی گم شود.
اضطراب، آن شبی بود که خانه را قفس یافتم. اضطراب، پچ پچه هاشان بود. اضطراب، تنهایی ام بود.
اضطراب، عصربارانی بود که فهمیدم بیمار شده ای و تمام خیابان را گریستم.
اضطراب، کابوس های شبانه ام بود برای بهبود تو.
اضطراب، دیدن ات در زندان بود.
اضطراب، دیدن چهره ی مستاصل مادر که تمام پایش سوخته بود.
اضطراب، فرار پدر بود.
اضطراب، نابسامانی ات بود وقتی همه ی زندگی ات را به غالب ها توضیح می دادی.
اضطراب، شرم ات بود از گفتن حقیقت زندگی ات.
حفره حفره ام. هر حفره ای ، حافظه ای دارد که اضطرابش را با خود حمل می کند. دلم سیمان می خواهد.

هیچ نظری موجود نیست: