۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

از کنارت گذشتم


از کنارت گذشتم، بی آنکه نگاهت کنم. می خواستم انکارت کنم، می خواستم دیگر این مهر میان مان نباشد، می خواستم دیگر نبینمت.
مشاجره ی سختی کرده بودیم و من آن قدر مستاصل شده بودم که تنها چاره را ترک خانه دیدم. وقتی پریشان به خیابان قدم گذاشتم، مقصدی نداشتم که در آن پناهی بگیرم. به پارک پناه بردم. نیمکتی خالی پیدا کردم و نشستم. تابستانی داغ بود. عینکم را زدم تا اشک هایم دیده نشوند. به کودکان نگاه می کردم که چه سرخوشانه بازی می کردند. به اطراف ، به درخت، به پرنده، به آدم ها، به مردها نگاه کردم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود، که مردی به سمتم آمد و متلکی گفت. با هر جمله اش بی پناهی ام بیشتر می شد. مردک رفت. بلند شدم. به سمت خیابان به راه افتادم. تمام تنم سنگین شده بود. سنگین قدم می زدم. همه ی حرکت های آدم ها و اشیا، آرام شده بود. از دور قدم زدن آهسته ات را به سمت خودم می دیدم. از کنارت گذشتم، بی آنکه نگاهت کنم.

هیچ نظری موجود نیست: