۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

تو بزرگ بودی


به ناگاه یادم آمد که این همه سال که در ذهن من بزرگ بودی و من با تمامی سرگشتگی ها و جداسری هایم، سعی می کردم در زندگی واقعی ، خود را به تو فردی کاملن مستقل بنمایانم، در ذهنم، ذهن سلطه پذیرم، تو بزرگ بودی و من همیشه، حتا وقتی که فکر می کردم قوی هستم، برای گفتن خودم، تپش می گرفتم. به ناگاه یادم آمد که این حجم تو در ذهن من از کجا می آید؛ راستی تو که فقط چهار سال از من بزرگ تری. می دانی چهار سال ناقابل، چرا همیشه در ذهن من تو خیلی حجیم بودی؟ حالا فهمیده ام که چهار سال چقدر در ذهن من بزرگ بود، چرا که به من یادآوری می کرد که او بزرگ تر است، آه از این کلیشه های تربیتی که زجر داد مرا، زجر...

اما حالا فهمیده ام، حالا خود را فهمیده ام، حالا به لایه های ذهنم آشناتر از دیروزم و این کمک ام می کند. می دانی کمک ام می کند.

هیچ نظری موجود نیست: