۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

جرات


جرات می خواهد به آدمی نزدیک شدن. به چشم هایش نگاه کردن و خیره شدن به دست هایش که خود را بیان می کنند.
جرات می خواهد که آغاز کنی تا بشناسی اش.
اول توده ای سفید است که حجم دارد . نگاه دارد. حرف دارد. و همین هاست که تو را به جاده ای می برد که کشف کنی اش. در کنارش راه می روی، چای می خوری و همین طور نقطه نقطه ها را به هم وصل می کنی. حالا این نقطه ها هر کدام شان ترکیبی را ساخته اند. یک ترکیبی که ناگهان هشیارت می کند. این ترکیب، انسانی است که هجوم دارد، درد دارد.
جرات می خواهد که نگه اش داری. که بماند.
پس می زنی اش. نمی خواهی اش. این جاده ای که تو را به کشف او برده، تو را عریان کرده و می بینی که هجوم خود توست که این گونه بی قرارت کرده. این جاده ی لابیرنت وار، همه ی تو را سرفه کرده است.
جرات می خواهد، ماندن در این جاده ی بی انتها.

هیچ نظری موجود نیست: