۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

می ترسم


رنجور شده است. زرد شده است. چشمان عسلی اش دیگر نمی درخشد. به جرمی ناکرده چند روزی را در بازداشت گذرانده. حالا به خانه برگشته، اما کم حرف شده است. از خواب می پرد. کابوس می بیند. دیروز با بغضی بی پایان به ناگاه به حرف می آید. از مردی که یک سال تمام در بازداشتگاه بوده، می گوید. از بازداشتگاهی که تنها اتاقی بسیار کوچک و بدون حمام بوده می گوید. از مجرمانی که هر کدام با جرم هایی از قتل و تجاوز و سرقت مسلحانه به آنجا منتقل می شدند، می گوید. و دوباره از مرد می گوید که صبرش تمام شده بود. از مردی که ناامید و معلق از این همه بلاتکلیفی، زندان را به این بازداشتگاه ترجیح می داده، می گوید. از مردی که شبانه در کنار او  خود را دار می زند و او می لرزد، می گوید.


هیچ نظری موجود نیست: